the journalist

ژورنالیست

داستان

 

طرحهای مدادی

La Liberté

 

وقتی مامان می آمد مرا بغل کند، نیم خیز می شدم. چقدر دوست داشتم همیشه توی بغلش باشم. روی لب هاش ماتیک کم رنگ می مالید. توی خواب، یا صبح که بیدار می شد، لب هاش همیشه همین رنگ بود. ابروهای سیاه و کشیده داشت. با چشم های قهوه ای روشن. یعنی... چطور بگویم، برّاق و درشت. پوستش سفید و تن اش نرم بود و خوشبو. بویی که هرگز در تمام عمرم در جای دیگری به بینی ام نخورد. یک بوی خاص که فقط مال مامان من بود. وقتی سرم را، دماغم را توی سینه هاش فرو می بردم و از ته دل نفس می کشیدم، بلوزش توی دهنم بادکش می شد. او با مهربانی می زد روی کونم و می گفت: «باز شروع کردی؟ بلوزم خیس می شه، لکه می شه». اما بوی میوه و گل، بوی به و لاله عباسی، بوی مادرم دماغم را می خاراند و من نمی توانستم سرم را توی سینه ها و بلوزش فرو نبرم. او هم نرم و آرام می زد روی کونم.

من همه چیز را به یاد دارم. اولین بار که گشنه سرم را اینور و آنور توی بغل اش می چرخاندم تا نوک سینه اش را پیدا کنم، غش غش می خندید. بغض کردم و لب هام را ورچیدم. اما او همانطور که می خندید و از شدت خنده اشک به چشمانش آمده بود، تکرار می کرد: «مسخره را ببینید!» و با دست پستانش را که برای مکیدنش لب هام را غنچه کرده بودم، جلوی چشمان حریص ام تکان می داد و از جلوی دهانم دور می کرد. سرم را به طرف قلبش و دستش می چرخاندم و او از ته دل می خندید و در یک لحظه که دستش را می برد تا اشک های خنده اش را پاک کند، سینه اش را گیر می آوردم.

 

بعدها که توانستم حرف بزنم، از او مرتب سئوال می کردم. او گاه صبور و گاه بی حوصله به من جواب می داد. من جز حرف زدن بازی دیگری نداشتم. زندگی حرکت دو پا را از من دزدیده بود و جای آن تحرک فکر و زبان را در من نشانده بود. بارها مادرم را غافلگیر کرده بودم که نگاه اندوهناکش را به من می دوخت و زیر لب چیزی را زمزمه می کرد. در چنین مواقعی شروع می کردم به سئوال کردن:

-         - مامان، خدا هست؟

-         - بعضی ها می گویند آره، بعضی ها می گویند نه.

-         - چند تا؟

-         - چه فرقی می کند چند تا وجود نداشته باشد؟!

-         - نه، اگر وجود داشته باشد؟

-         - اگر باشد، یکی.

از حماقت خودم خنده ام می گیرد:

-         - من فکر می کردم هر کشوری یک خدا دارد.

جوابم را نمی دهد و من می پرسم:

-         - تو چه می گویی؟

-         - گفتم که. یعنی چی تو چه می گویی!

می فهمم که نمی خواهد جواب بدهد. اصرار می کنم:

-         - تو می گویی هست یا نه؟

-         - برای آنهایی که می گویند هست، آره و برای آنهایی که می گویند نیست، نه.

از زرنگی  اش خوشم می آید. باز هم اصرار می کنم:

-         - خب، تو از کدامشان هستی؟

باز جوابم را نمی دهد. به شستن لباس های خواهرم که سیر و راضی در گهواره اش خوابیده ادامه می دهد.

-         - مامان، من اگر اینجا نبودم کجا بودم؟

-         - بالاخره یک جایی باید می بودی. یک خانه دیگر. شاید پیش یک مامان و بابای دیگر.

-         - آنوقت باز هم همین شکلی بودم؟

-         - فکر نمی کنم. باید شبیه مامان و بابای خودت می شدی.

-         - شاید هم می توانستم راه بروم.

بلافاصله از این حرف بی جا پشیمان می شوم. مامان با حرکتی عصبی لباس ها را می مالد و می چلاند.

-         - پس وقتی که من در شکم ات بودم، این کجا بود؟

و خواهرم را نشان می دهم. نگاهی به طرف گهواره می اندازد و می گوید:

-         - او اصلا وجود نداشت.

و می فهمم که یواش یواش بی حوصله می شود.

-         - یعنی هیچ جا نبود؟

-         - نه، هیچ جا نبود.

-         - ولی اگر توی شکم تو می بود، خوب بود. کاش وقتی توی شکم ات بودم یک توپ یا اسباب بازی می خوردی که من با آنها بازی می کردم.

مامان در حالی که لباس ها را با شدت و صدا می تکاند توی هوا، غش غش می خندد. مثل اینکه خودش را مجسم می کند که دارد توپ قورت می دهد تا بچه توی شکمش با آن بازی کند. باز می خندد. من هم با او می خندم و آهسته می گویم:

-         - الان بیدار می شود و زر می زند ها!

مامان به طرف گهواره می رود و به بچه خیره می شود که بی خیال خوابیده. چشمانش را که از خنده پر اشک شده، پاک می کند و می رود تا شسته ها را روی بالکن آویزان کند. من صندلی ام را به طرف تلویزیون می رانم که تازه برنامه کودکش شروع شده. نقاشی روی صفحه تلویزیون از کسالت اینور و آنور می رود و با شروع برنامه کودک از خوشحالی بالا و پایین می پرد. هنوز از آخرین بالا پریدن، پایین نیامده که تصویر تلویزیون می رود و چراغ ها خاموش می شوند. خیلی دلخور می شوم. مامان از بالکن می آید تو. زیر لب غر می زند و می پرسد:

-         - چی شد؟ برق رفت؟ عیبی ندارد. بیا برویم توی آشپزخانه به مامان کمک کن.

 

باز هم که بزرگتر شدم، مامان از دست سئوال های من راحت نشد.

-         - مامان جغد شومه؟

-         - کی گفته عزیزم؟ چرا شوم باشه؟ با آن چشم های درشت و قشنگ.

-         - ولی روباه که حتما حقه باز و حیله گره.

-         - از کجا معلوم؟ تو تا حالا دیدی که یک روباه آدم را حلقه کند و بندازد دور گردنش؟

هر دو از تصور اینکه روباهی یک آدم را دور گردنش انداخته باشد، خنده مان می گیرد. من عروسک بزرگ پارچه ای را که روی زمین کنار صندلی ام افتاده بر می دارم و دور گردنم حلقه می کنم و دست و پاش را زیر چانه، هم می آورم. مامان نگاهم می کند و می گوید:

-         - تو هم روباه خوشگلی هستی ها.

و من با سماجت ادامه می دهم:

-         - اما اینکه خرگوش باهوشه یا رنگ زرد نشانه نفرت است و خیلی چیزهای دیگر هم توی کتاب ها نوشته شده و هم مردم می گویند.

-         - خب، نوشته باشد، مردم هم بگویند. عقل خود آدم کجا رفته؟ می دانی من رنگ زرد را خیلی دوست دارم؟

می دانم. چند روز پیش یکی از آشنایانمان که مثل فرخ لقا خانم داستان دایی جان ناپلئون است، آمده بود دیدن مامان. او یک دسته بزرگ گل زرد آورده بود. مامان با خوشحالی گلها را گرفت و پرسید: «از کجا فهمیدید که من رنگ زرد دوست دارم؟»  «فرخ لقا خانم» دستپاچه شد. به تته پته افتاد و گفت: «نمی دانستم، همینطوری انتخاب کردم» و تعجب کرد از اینکه مامان به خاطر یک دسته بزرگ «نفرت» اینقدر خوشحال شده. داوودی بودند. داوودی های زرد هنوز آنجا، روی میز، توی گلدان، شاداب مانده اند. مامان می گوید:

-         - به اینها نگاه کن. فکرش را بکن اگر این دو رنگ نبودند، چقدر دنیا کم رنگ می شد.

دو تایی چشم هایمان را می بندیم و فکر می کنیم که سبز و زرد در دنیا نباشند. پیراهن سبز مامان، گلهای زرد روی بلوز من، درخت های توی حیاط، قالی سبز زیر پایمان و نور زرد خورشید که مثل طلا از لابلای برگهای درختان توی اتاق می پاشد. راستی هم چقدر همه چیز بی ریخت می شد. چشمانم را باز می کنم و با سماجت به مامان که به گردگیری وسایل توی اتاق مشغول شده می گویم:

-         - اما خب، حتما یک چیزی هست. وگرنه چرا باید به گرگ بگویند بدجنس ولی به شیر که او هم درّنده است بگویند سلطان جنگل. مگر فرقش با بیر و پلنگ چقدر است؟ یا مثلا به خر بگویند خر، یعنی احمق!

مامان دستمال را از پنجره توی حیاط می تکاند و می گوید:

-         - اما می دانی که این چیزها در هر کشوری فرق می کند.

-         - ممکن است. اما گرگ همه جا بدجنس است و شیر همه جا شجاع و سلطان.

-         - حالا این زیاد مهم نیست. ولی هیچ فکر کردی که این حیوانات و گیاهان بدبخت اصلا روحشان خبر ندارد که آدم ها خصوصیات خودشان را به آنها نسبت می دهند؟ راستش من هم نمی دانم چرا. اما من به شیر به دلیل شجاعتش تعظیم نمی کنم، از گرگ هم برای بدجنس بودنش فرار نمی کنم.

بعد چشمکی می زند و با خنده می گوید:

-         - می دانی که چاخان می کنم. اگر شیر و گرگ را ببینم، دو پا دارم، دو پای دیگر هم قرض می کنم و در می روم!

و همانطور که حرف می زند می رود و کتاب کلفتی را می آورد. غبار روی جداره آن را از پنجره به بیرون فوت می کند. می گذاردش روی میز و پس و پیش، آن را ورق می زند. روی صفحه ای با انگشت دنبال کلماتی می گردد و خشنود می گوید:

-         - آها! پیداش کردم. گوش کن: مثلا کیومرث پادشاه ایران باستان پسری داشت به اسم پشنگ که در کوه زندگی می کرد. کیومرث خیلی دوستش داشت و هر وقت که غمگین می شد، پیش او می رفت. یک روز که خیلی ناراحت بود، برای دیدن پشنگ به طرف کوه راه افتاد. در راه جغدی شروع کرد به خواندن. حالا بقیه را از روی کتاب می خوانم. گوش کن: کیومرث «گفت: ای مرغ، اگر خبر خیر است، خجسته فال مانیا! و فال خجسته ماناد از تو در فرزندان آدم تا جهان باشد. و  اگر بد است، شوم باشیا! و فال شوم ماناد از تو تا جهان باشد! و چون بر کوه شد، پسر را بیافت هلاک شده. جغد را نفرین کرد و بر آمد. و ازین کار مردمان عجم او را شوم دارند و بانگ او ناخجسته دارند و زجر ازین قیاس کنند، واگرنه، او را هیچ گناهی نیست که دیگر مرغان را نیست». فهمیدی؟

همانطور که مامان می خواند، سرم را کج می کنم تا از زیر دستش که سمت راست کتاب را بالا گرفته، نام آن را بخوانم. اما نمی توانم. مامان دوباره می پرسد:

-         - فهمیدی؟ حالا ممکن بود درست در همان موقع – چه می دانم – مثلا بلبلی می خواند یا خری عرعر می کرد.

و در همان حال صندلی ام را به طرف پنجره می برد. پتو را روی پایم صاف می کند و خودش همانطور که به طرف ظرفشویی می رود، به نقطه ای روی کف آشپزخانه خیره می شود. روی زمین زانو می زند و می گوید:

-         - اگر به دیگران خبر ندهی، می گذارم که بروی.

با تعجب می پرسم:

-         - با کی حرف می زنی؟

بلند می شود و سنگین می ایستد. مثل زن های حامله. اصلا حامله است. یک دستش را توی موهاش فرو می برد و با دستمالی که در دست دیگر دارد نقطه ای را روی کف آشپزخانه نشان می دهد و می گوید:

-         - با این مورچه هه.

می دانم که او با اشیا و در و دیوار، با حشرات خانگی و گل و گیاه حرف می زند، درد دل می کند و گاه از عصبانیت فحششان می دهد. مثلا هر بار که سراغ قفسه های بالایی آشپزخانه می رود، بعد از چند لحظه داد و هوارش بلند می شود و در حالی که تا آنجا که می تواند، روی پنجه های پا بلند می شود و تا آنجا که می شود، سر و دستش را توی قفسه می کشاند، به ظرف و ظروفی که توی دستش نمی آیند فحش می دهد و با سر و صدا از آن بالا می آورد پایین.

 

پس از سالها، امروز نزدیکی های ظهر مامان نواری را از توی قفسه آشپزخانه در می آورد و می گذارد توی ضبط. وقتی می بینم توی فکر خودش است، دلم نمی آید حرف بزنم یا از او چیزی بپرسم. نمی دانم این را می فهمید یا نه. در چنین مواقعی من هم می روم توی فکر و خیال خودم و یا حرکات و کار کردن او را تماشا می کنم. برای نخستین بار چین های گوشه چشم و لبش نظرم را جلب می کند. پیش بندش را می بندد و می ایستد پشت میز آشپزخانه. جلویش یک کاسه آب، یک ظرف گوشت کبابی و چند سیخ کباب هست. صدای ضبط بلند می شود: دام دارام دادام، دام دارام دادام، دام دارام... زنی به فرانسه می خواند و هر بار تکرار می کند: La Lieberté* مامان همانطور که خودش را با آهنگ می جنباند، شروع می کند به درست کردن کباب و وقتی که خواننده تکرار می کند: La Liberté او هم درست به آهنگ و صدای خواننده می خواند: La Lieberté مامان هیچ زبان دیگری جز فارسی بلد نیست.

گوشت را با مهارت به سیخ می کشد و با دو انگشت روی گوشت به سیخ کشیده شده خط های افقی می اندازد. مرتب هم به ساعت نگاه می کند. وقتی کارش تمام می شود با عجله دست هاش را می شوید. روپوش و روسری اش را بر می دارد و همانطور که آنها را می پوشد و از در بیرون می رود، می گوید:

-         - الان بر می گردم.

 

در پله ها زمزمه می کند: La Liberté بچه ها را از دو مدرسه جداگانه می گیرد چون دختر و پسرند. به نظرش می آید ترانه ای که گوش می داد در تمام شهر پخش می شود. او جلو می رود و بچه ها با کیف های سنگین دنبالش. هر چند لحظه می ایستد و منتظر می شود تا بچه ها به او برسند. بچه ها دوست دارند جلوی ویترین مغازه ها بایستند. هر روز انگار بار اول است که این ویترین ها را می بینند. او هر بار دستشان را می گیرد و می کشد. پشت یک چراغ قرمز مکث می کند. شروع می کند در کیف اش به دنبال چیزی گشتن. در یک خیابان جلوی بقالی در صفی می ایستد. دوباره کیف اش را زیر و رو می کند و چند کوپن بیرون می آورد. آهنگ هنوز توی گوشش است. به ساعت نگاه می کند. بالاخره نوبتش می رسد. کیسه قند و شکر را بلند می کند و راه می افتد. بچه ها به دنبالش. به خانه می رسد و از پله ها می آید بالا. وقتی می آید تو، کیسه را کنار در رها می کند. روپوش و روسری را به طرفی پرت می کند. قابلمه برنج را روی اجاق می گذارد و نوار را که تمام شده، بر می گرداند اولش. بچه ها با یکدیگر دعوا می کنند.

 

تا مامان برود دنبال بچه ها و برگردد، خودم را به پشت میز آشپزخانه می برم و شروع می کنم به ورق زدن مجله هایی که درهم و برهم روی میز پخش اند. یک تکه کاغذ کهنه که با خطی کج و کوله روی آن چیزی نوشته شده، از لای یکی شان می افتد بیرون. نگاهم بی اختیار روی آن می دود: «آخ، خدایا! فرار خواهم کرد، فرار. به گورستان. به جایی که نمی دانم کجاست. از قید این زندگی پر رختخواب و قابلمه و موکت، سطل زباله و دستشویی و قورمه سبزی و قیمه، من فرار خواهم کرد. به آسمان، به درون ابرها، به کنار ماه در این شب یخ زده زمستان. از کنار این شوفاژ گرم، از زیر این لحاف نرم و مطبوع، تن و روح خود را به آن بالا، به کناره گرم ماه خواهم برد. روی آن چمباتمه خواهم زد. گرم خواهم شد. یخ خواهم زد. فرار خواهم کرد. از برنج های سوخته که ته قابلمه چسبیده اند و باید آنها را با قاشق هی بِرِکی*. از انبوه لباس های کثیف و جوراب های بوگندو که باید در ماشین رختشویی هی به هم بمالند تا تمیز شوند. از بوی ماهی و آش، از طعم ماکارونی و کباب فرار خواهم کرد. منِ دیوانه فرار خواهم کرد. رها خواهم شد».

مامان که در  خانه را باز کرد، من یادداشت را لای یکی از مجله ها فرو کردم. من خط مامان را می شناسم اما چطور می توانم بفهمم که آن را خودش فکر کرده و یا از جایی برداشته است؟ به صورتش نگاه می کنم که لبخند می زند و همان طور موقع کار خودش را موزون همراه با آهنگ تکان می دهد و زیر لب زمزمه می کند: La Lieberté به ساعت نگاه می کند. کلید در قفل می چرخد. در باز می شود. بچه ها دعواشان را رها می کنند. به طرف در می دوند و پای بابا را که به درون آمده و در را پشت سرش می بندد، بغل می کنند. بابا آنها را می بوسد و روی سرشان دست می کشد. می آید به آشپزخانه و صورت مامان را می بوسد. مرا هم می بوسد. دستش را توی موهام فرو می کند و سرم را تکان تکان می دهد. بعد کنار مامان می ایستد. کباب به سیخ کشیده شده را بو می کند و دست هاش را به هم می مالد و دوباره مامان را می بوسد. مامان می خندد و چین های گوشه چشمانش قشنگترش می کنند. و من نمی دانم کدام مامان را باور کنم. آنکه آن خط ها را نوشته و یا این زنی را که گویی با تمام وجود می خندد.

بابا به طرف دستشویی می رود و در همان حال، معلوم نیست به کی – به من یا به مامان – می گوید:

-        - خفه کن او صدا رو. تو که نمی فهمی اون چی میگه!

 

الف. ب. بهار 1373

از مجموعه «زنانه»

---------------------------------------------------------------------------------------------

*  نام ترانه ای از خواننده فرانسوی پاتریشیا کاس Patricia kaas که برگردان بخشی که تکرار می شود چنین است: آزادی، آزادی در این نزدیکی ها نیست. آزادی، آزادی در انتهای جهان است.

*  رکیدن به گویش مازندرانی یعنی کندن، خاراندن. بِرِکی یعنی بکَنی.

---------------------------------------------------------------------------------------------

داستان های هفته های پیش:

خودکشی یک زن

انتقام و محاکمه یک زن

 

| © 2005 | | alefbe - journalist | | berlin | | germany |