the journalist

ژورنالیست

داستان

 

خودکشی ِ یک زن

با یاد غزاله علیزاده و گلناز اعظمی

 

چون توانستم ندانستم، چه سود

چون بدانستم، توانستم نبود

عطار

 

اولین بار که به فکر خودکشی افتادم، بچه بودم، خیلی. مادرم کتکم زده بود و من به شدت دردم آمده بود. پشتم می سوخت از ضربه های کف دست او. چند تا هم به سر و صورتم زده بود. درد دماغ چقدر بد است. انگار مایع غلیظی از پشت دماغ، درون سر، می رود توی حلق و چشمان آدم. من گریه کردم، خیلی. اشک و آب دماغم قاطی شده بود و همان لحظه فکر می کردم، اگر نمی بودم این قدر درد نمی داشتم. چرا فکر نکردم که کاش مادرم وجود نداشت، شاید در آن صورت باز هم درد نمی داشتم. آن موقع این موضوع به فکرم نرسید. شاید هم گمان می کردم که من بچه ام و به هر حال یک بزرگتری پیدا می شود که آدم را بزند. همان بهتر که آن بزرگتر مادرِ آدم باشد که به هنگام درد و بیماری دست های سنگینش نوازش هم می کند و همه رنج کتک را از یاد می بَرَد. نه، مسئله مادرم نبود. من بودم. اگر من نمی بودم، نه مادرم عصبانی می شد و نه من از درد اشک می ریختم. اما یک بچه چگونه می تواند خود را بکشد؟ تازه، بعد از اینکه درد کتک خوب می شد و مادر با لبخند، آدامسی، شکلاتی، چیزی به من می داد و به پشتم دست می کشید و بناگوشم را می بوسید، همه چیز را فراموش می کردم و از اینکه هنوز زنده ام خوشحال می شدم.

 

بعدها چند بار در جوانی تصمیم به خودکشی گرفتم. این بار نه از درد کتک، بلکه از درد عشق که همیشه با نوعی احساس گناه همراه بود. باز هم مسئله نه عشق و گناه، که من بودم. اگر من نمی بودم، عشق و گناهی هم وجود نمی داشت. عشق و گناهی که در من حبس بود و کسی از آن خبر نداشت و من فکر می کردم برای رهایی از آن، فقط باید نبود. نبودنِ من، یعنی نبودِ عشق و گناه. اما وقتی هر بار عشقی تازه مرا به درد گناهی تازه گرفتار می کرد، با خود فکر می کردم چه یاوه می بود اگر برای قبلی خود را می کشتم! و باز هم از اینکه هنوز هستم، خوشحال می شدم.

 

این بار اما موضوع جدی است. نه دردِ کتک و جسم است که فراموش شود و نه عشق های جوانی که رنگ ببازند. زخم و دردِ روح است و عشق ِ  جان. چند سال پیش، زمانی که دخترکانم هنوز خیلی کوچک بودند – من سه دختر دارم – توان چنین کاری را نداشتم. اما حالا فکر می کنم آماده ام. هر چیزی زمان خود را دارد. وقتی زمانش برسد آدم خود به خود متوجه می شود. ولی باید خوب فکر کنم. این یک مورد را در زندگی حق دارم مستقل و برای خودم تصمیم بگیرم. چگونه رفتنم را. خیلی به آن فکر کرده ام و امکانات گوناگون را سنجیده ام.

 

می توانم خود را به آب بیندازم، اما نه. اگرچه به هنگام سقوط در آب، آدم ممکن است احساس خوبی هم داشته باشد ولی وقتی در آب پرید، حتما بی اختیار برای نجات خود دست و پا می زند و سعی می کند که شنا کند. من که به «خواست» خود می روم، چرا باید برای نرفتن دست و پا بزنم؟ صحنه رقّت باری خواهد بود. نه غرق شدن، دست و پا زدن را می گویم.

 

اگر از یک ساختمان خیلی بلند هم به پایین بپرم، بد نیست. شاید تکه تکه شوم و چه بسا کسی مرا نشناسد. درست مثل زمانی که زنده بودم. اما در آن صورت هم باید مرا جمع و جور کنند و من نمی خواهم کسی مرا جمع کند.

ب

ه برق هم فکر کرده ام. موقع رفتن هم می توان آخرین استفاده را از تکنولوژی کرد. اما آن هم آدم را می لرزاند و متشنج می کند. من از لرزیدن بدم می آید؛ آن هم مثل برق گرفته ها!

 

طناب دار چطور است؟ معلق بین زمین و آسمان، توی هوا، با گردن کج. نه، خوشم نمی آید. دوست ندارم گردنم کج باشد و با شانه های افتاده و دست و پای آویزان توی هوا تاب بخورم. تازه، همه این کارها را باید یواشکی انجام داد. باید گوشه ای را پیدا کرد و کلک خود را کند. من اما دلیلی برای پنهان کاری نمی بینم. دوست دارم بروم کنار دیگران بنشینم و بمیرم. بخصوص بعد از آن خوابی که دیدم – چند شب پیش.

 

خوابی غریب بود. خیس عرق از خواب پریدم. همان برایم مثل یک پیام، یک وحی بود. پیامی که اول از خوفِ آن لرزیدم و بعد آرام گرفتم. رنگ و بو و لحظه به لحظه آن خواب در ذهنم نقش بسته است:

 

بدون آنکه دلیلش را بدانم و بدون آنکه زمان و مکان را بشناسم، کسی را به همراهی دو نفر دیگر کشته بودم. نه حرفی بین ما ردّ و بدل شد و نه نگاهی. نیمه شبی تاریک و بدون مهتاب بود. البته من چند بار به چهره آن دو نفر و کسی که کشته بودیم نگاه کردم و سعی کردم آنها را بشناسم. اما در آن تاریکی جز سایه هایی مبهم نمی دیدم. همان جا از خود پرسیدم: کی اند این سه نفر؟ ولی گویا جواب آنقدر مهم نبود که مرا از ادامه کار باز دارد. او را خفه کردیم. لحظاتی چند دست و پا زد و بعد آرام گرفت و از حرکت باز ایستاد. کشان کشان بردیمش تا کنار یک رودخانه یا برکه. به هر حال آب بود. بوی نمور خاک و صدای خش خش برگ، شب را پر کرده بود. وقتی نفس زنان به آب رسیدیم و جسم بی جان را روی خاک خیس رها کردیم، کمر راست کردم تا کمی بیاسایم. در نورِ نقره ای ماتی که از آب به روی تاریکی پخش می شد، نگاهم برای لحظه ای روی چهره همراهانم ماسید و از آنجا هراسان در جستجوی صورتِ جسم بی جان به روی خاک دوید: هر سه نفر من بودم!

 

وقتی در رختخواب نیم خیز شدم، احساس کردم هر چهار نفرمان از آن رودخانه یا برکه دور که معلوم نبود در کجاست و از آن فضای خاکستری وهم آلود دویده ایم. تا رختخواب من دویده ایم. پاهایم درد می کرد و گلویم از فشار دست هایی که خفه ام کرده بودند، می خارید. دست هایم، شش دستم، از فشاری که بر گلویم آورده بودند، می لرزیدند. وقتی به موهایم دست کشیدم و سرم را به دیوار تکیه دادم، نمی دانستم کدام درد، دردِ خفه شدن یا خفه کردن، دردِ مردن یا کشتن، در تمام تنم به حرکت در آمد. از نوک پا تا فرق سرم. در رختخواب چمباتمه زدم و پیراهنم را که کوتاه بود به زور کشیدم تا زیر پاهایم. سرم را روی زانوانم گذاشتم و در یک حرکت منظم به پیش و پس هراس را از خود راندم. آرامش جای آن هراس را گرفت. لبه پیراهنم را که با انگشتان پا نگاه داشته بودم، رها کردم و پیراهن به بالای ساق هایم پرید. دراز کشیدم. همه چیز بر من روشن شده بود. تصمیم خود را گرفتم و در میان آن همه «امکانات» برای مردن، آرامش خواب را انتخاب کردم. نه اینکه بیداری یا زندگی را دوست نداشته باشم، نه. گاه فکر می کنم شاید کمتر کسی به اندازه من از عشق و زندگی انباشته و سرشار باشد و شاید به همین دلیل ارزش مرگ را نیز درک می کنم. اما وقتی از یک سو چنین سرشاری و از سوی دیگر مجبوری مثل اسب عصّاری با چشمان بسته و یا در بهترین حالت با یک چشم در مسیر دایره ای معین بچرخی و روزها و هفته ها را نشخوار کنی، و روحی سرکش را در جسمی روزمرّه که زندگی را تظاهر می کند زندانی کنی، خواه ناخواه به این نقطه خواهی رسید. اینها را به خود می گویم من و آرامش خواب را که چنان بر دلم نشسته است برای مُردن ترجیح می دهم.

 

امروز، آن روز است.

پس از مدتها هوا آفتابی شده. نور گرم خورشید، روشن و شفّاف لابلای برگ های تازه بهاری جا خوش می کند. بوی گیاه و علف تازه همه جا را پر کرده است. آدم دلش می خواهد پرواز کند، بالا و پایین بپرد و تا می تواند ریه هایش را از این هوا پر کند. اصلا دلم نمی خواهد بمیرم. هرگز تا این اندازه زندگی را دوست نداشته ام. اما این خود زندگی است که مرا اعدام می کند. راهی برایم باقی نمی گذارد. آرام آرام به سوی مرگ می کشانَدَم. با همه زیبایی، انگشتِ پَلَشتِ خود را بالا می گیرد، راهی را نشانم می دهد که از پای گذاشتن در آن بیزارم. با لبخند می گوید: «یا این راه یا مرگ!» وقتی آن راه هم نوعی مرگ است که آدم زنده زنده در آن می پوسد و زنده به گور می شود، من فرشته سپید مرگ را که با آرامش به رویم آغوش گشوده است، بر می گزینم. بدون هرگونه تردید و اشکی. نه، اشتباه نیست. همان اشک است، نه شک! وقتی دلت برای خودت بسوزد و اشک به چشم آوری، مجبوری راهی را بروی که آن انگشت پَلشت نشانت می دهد. بغض ام را قورت می دهم و اشک هایم را در چشمخانه زندانی می کنم. تازه، من او را می شناسم. مرگ را می گویم. او برای من فرشته ای است سپیدپوش و مهربان. به مهربانیِ مادر. همیشه با او رابطه دوستانه ای داشته ام. سایه به سایه و هم شانه من همه جا می آید. او در لحظات شاد، همراهم می خندد، پایکوبی می کند و پا به پایم می رقصد. بارها سر به روی زانوانش گذاشته و گریسته ام. در چنین لحظاتی او موهایم را نوازش می کند. چگونه می توانم او را دوست نداشته باشم؟ به اندازه زندگی دوستش دارم. همواره نزدیک ترین به من بوده است. فکر می کنم هر کسی یک فرشته مرگ با خود به دنیا می آورد. او زودتر از آدم به دنیا می آید و کمی دیرتر از او می میرد. حتا می توانم به یاد بیاورم آن لحظه سرخ و سیاه و مرطوب را که از پشت پلک نازکم احساس کردم زودتر از من به دنیا پر کشید، دست هایش را دو طرف سرم گذاشت و مرا از میان پاهای مادرم بیرون کشید. بعد رفت و در گوشه ای به تماشا ایستاد. بارها دلداریم داد و به من فهماند که جز آرامش برایم چیزی نخواهد داشت و وقتی زمانش برسد، مرا محکم بغل خواهد کرد و برای همیشه با من خواهد ماند. چگونه می توانم دوستش نداشته باشم؟

امروز، آن زمان رسیده است.

 

آرامش خواب را می پسندم. قرص هایم را بر می دارم. یادداشت ها و نوشته هایم را به نشانیِ عزیزی پست می کنم و به سوی کتابخانه می روم.

دیشب دخترکانم را بوییدم. هر سه را. تا اعماق وجود. خیلی دلم می خواست که می توانستم به هنگام اولین عادت ماهانه شان کنارشان باشم. خودم هنوز گرمای دست مهربان مادرم را که به هنگام درد، شکم و کمرم را می مالید، روی تنم دارم. آیا دادگاهی برای قاتلین غیرمستقیم وجود دارد؟ قاتلینی که تو را به دست خودت می کُشند؟

 

قرص هایم را بر می دارم. یادداشت هایم را پست می کنم و به کتابخانه می روم. آنجا آرام است. می توانم در دستشویی قرص ها را بخورم و پشت میزی در سالن بنشینم و کتاب بخوانم تا چشمانم سیاهی بروند. بعد می توانم سرم را روی میز بگذارم و بخوابم. کسی اعتنایی نمی کند. همه سرشان به کار خودشان گرم است.

چقدر آرام است. چقدر همه چیز آرام است، من نیز.

 

در دستشویی هر چه قرص دارم، قورت می دهم. می دانم پشیمان نمی شوم. با این همه با عجله تقریبا همه را یک جا می بلعم. من که می خواستم امسال در پاییز چهل سالگی ام را جشن بگیرم؟ چه خوب! هرگز چهل ساله نخواهم شد. همین طور خواهم ماند. مرگ مرا پیر نخواهد کرد. به آینه نگاه می کنم. روی چهره ام در آینه دست می کشم که رنگ پریده است. گویی آن بختک همیشگی دیگر روی آن نیست. رنگ پریدگیِ بیماری یا مرگ نیست. مثل آبیِ نفسِ بلندِ یک شعله است در آخرین لحظه های سوختن. به سالن کتابخانه می روم.

 

با خود فکر می کنم اگر قرار است حق نداشته باشم کسی باشم که دوستش دارم، پس می میرم. فکرش را بکنید! نه حتا اینکه کسی را که دوست دارم، داشته باشم و یا کسی را داشته باشم که دوست دارم، بلکه نتوانم کسی باشم که دوستش دارم. و حالا می روم که بمیرم.

در عمرم برای هیچ کاری تا این اندازه دقیق برنامه ریزی نکرده بودم: صبح حمام کردم. مثل همیشه خود را آرایش کردم. حتا دور لبم را هم مداد کشیدم. لباسم را نیز با دقت انتخاب کردم: بلوز جلو بسته و شلوار، که وقتی مرا جابجا می کنند «جاییم» دیده نشود. یاد حرف صادق هدایت در یکی از نامه هایش می افتم: «زندگی ما دربست و احمقانه جلومان افتاده. انبانه پر از گُه است باید قاشق قاشق خورد و به به گفت». من هم می روم که با «هفت هزار سالگان» سر به سر شوم. یک «گُه خورِ به به گو» کمتر!

 

در سالن کتابخانه میزی را انتخاب می کنم که نور و گرمای آفتاب بر آن می پاشد. تن آدم گرم می شود. می نشینم و کتابی را روبرویم باز می کنم. کلمات را می خوانم بدون آنکه معنای شان را بفهمم. یواش یواش کلمات ریز می شوند و مثل مورچه توی هم لول می خورند. بعد خط خطی و کم رنگ می شوند. صفحه کاغذ سفید می شود، بی رنگ می شود.

حالم به هم می خورد. دلم آشوب می شود. شکمم به شدت درد می کند.  چیزی در تمام تنم به غلیان در می آید و بالا و پایین می رود. آخرین «قاشق گُه» را می خواهم بالا بیاورم. دست هایم را روی شکمم می گذارم و فشار می دهم. سرم را روی میز خم می کنم. گونه ام را آرام به سفیدی خنک کتاب می چسبانم. حالم کمی بهتر می شود ولی چشمانم سیاهی می روند. فکر می کنم که فریاد می زنم: «هی، فراموش نکنید! مرا به شمال ببرید! همان جا که بارها سفارش کرده ام. وگرنه دست از سرتان بر نمی دارم!» فریاد در سرم می پیچد، از گوش ها و چشمانم بیرون می زند. با آخرین حروف احساس می کنم که دست هایم سست می شوند و در دو طرفم آویزان می افتند. سنگینی بدنم، سرم را روی کتاب سُر می دهد. صدای کشیده شدن کاغذ را روی میز می شنوم، مثل غرّش هواپیماست. پیش از آنکه کسی فرصت کند تا عاجزانه بپرسد: «...چرا؟» آخرین ضربه زندگی را از افتادن جسم سنگینم به روی زمین احساس می کنم. درد ندارد. برای اولین بار ضربه ای که درد ندارد! همان طور که فکر می کنم (عجبا، هنوز فکر می کنم!) نکند مرا دوباره به زندگی، به مرگ، باز گردانند، دخترکانم را می بینم و دست مادرم را که شکم و کمر ما را با آرامش می مالد و ما، هر چهار نفر، آرام آرام در خونِ خود غرق می شویم.

 

الف.ب. / آبان 1375

از مجموعه «زنانه»

 

| © 2005 | | alefbe - journalist | | berlin | | germany |