the journalist

ژورنالیست

داستان

 

خطابه نانوشته

 

پیرمرد آمد آنور نیمکت نشست.

او در سایه نشسته بود و پیرمرد بر نیمه آفتابی نیمکت نشست و خواست تکیه دهد اما نیمکت چوبی زرد بی تکیه گاه بود. دستهای اش را بین زانوهایش گذاشت و آهسته از او پرسید:

چه می کنی؟

می نویسم.

می نویسی؟ چه می نویسی؟

یک خطابه.

خطابه؟ خطابه چی؟

خطابه تدفین.

آه، خطابه تدفین! چه زیبا! برای یک دوست؟

از اینکه پیرمرد کلمات او را تکرار می کرد عصبانی شد. با خود فکر کرد چه چیز می تواند در یک خطابه تدفین زیبا باشد و بی حوصله جواب داد:

نمی دانم. اما می دانم که خطابه عجیبی است.

چرا؟

چون در آن از کسی که مرده تعریف نمی شود.

تعریف نمی شود؟ چرا؟ پس چرا آن را می نویسی؟ هیچ کس از یک مرده بد نمی گوید.

من هم بد نمی گویم. اصلا نمی دانم او مرده است یا نه! اما این خطابه از او تعریف نمی کند.

ولی وقتی تو داری آن را می نویسی حتما که مرده! یکی به هر حال باید مرده باشد که تو داری آن را می نویسی.

خب، که چی؟ وقتی قرار است خطابه ای نوشته شود بالاخره یک نفر باید آن را بنویسد.

اما خطابه عجیب تو قرار است از کسی که دیگر در میان ما نیست بد بگوید!

چه جالب! کسی که دیگر در میان ما نیست! نه، نه، بد نمی گوید. فقط واقعیت را می گوید.

اما در مورد کسی که مرده، واقعیت زمان زندگیش کمی تغییر می کند.

و دستش را افقی به نشانه تعادل در هوا حرکت داد. او دلش خواست پیرمرد را هُل بدهد و از نیمکت بیندازدش پایین. با لجبازی گفت:

چطور تغییر می کند؟ گمان نمی کنم. مگر راجع به آدمهای بدنام و یا شخصیت های پلید تاریخ بد نمی گویند؟

نه، مرگ همه را تطهیر نمی کند. برخی را شاید، اما نه همه را. آدمهای پلید تاریخ هم فرق می کنند. تازه، وقتی افتخارات یک ملت به یک نفر نسبت داده می شود، عادلانه است که خطاهایش هم به یک نفر نسبت داده شود. نه، نه... آن فرق می کند.

او در اینجا از نوشتن باز ایستاد.

واقعا پیرمردی آمد و در قسمت آفتابی نیمکت نشست. دستهایش را بین زانوهایش گذاشت و با صدایی نرم، آرام از او پرسید:

چه می کنی؟

می نویسم.

می نویسی؟ اما من دقایقی است که تو را از روی آن نیمکت می پایم (و به پشت اشاره کرد) تو نمی نوشتی. فکر می کردی.

نه، فکر نمی کردم! می نوشتم! نگاه کنید!

و چند کاغذ را رو به او بلند کرد. پیرمرد با دقت از همان دور آنها را تماشا کرد و خونسرد گفت:

خب، می بینی؟ تو که چیزی ننوشته ای! کاغذهایت همه سفیدند!

او به سرعت کاغذها را به سوی خود برگرداند. سفیدی شان توی چشم می زد. درمانده به پیرمرد خیره شد و گفت:

اما من می نوشتم. به هر حال می نویسم. خواهم نوشت!

حالا چی می خواهی بنویسی؟

خطابه تدفین! یک خطابه عجیب!

چرا عجیب؟ خیلی احساساتی است؟

نه، برعکس. خیلی خشن...

پیرمرد جمله او را قطع کرد، شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

آن هم یک نوع احساساتی بودن است.

او با خود فکر کرد اصلا چرا من با این پیرمرد حرف می زنم و برایش توضیح می دهم که چه می خواهم بنویسم.

کی باید آن را بخوانی؟

در جواب مثل پیرمرد شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

بخوانم؟ نمی دانم. یک روزی شاید. اصلا نمی دانم آن کسی که برایش این خطابه را می نویسم، مرده یا نه!

پس چرا خودت را به زحمت می اندازی؟ اول باید مطمئن شوی که او دیگر در میان ما نیست.

بی اختیار گفت:

چه جالب! او دیگر در میان ما نیست!... چرا زحمت؟ کسی از من برای این کار خواهش نکرده. خودم با میل آن را می نویسم. اصلا چرا باید مطمئن شوم که او مرده؟ به هر حال... یا بوده و یا... هنوز هم هست.

برایم می خوانی؟ خطابه ات را؟

می خوانم؟ خطابه ام را؟ من که هنوز چیزی ننوشته ام. خطابه من هم نیست! خطابه اوست. خطابه تدفین او! برای من کسی خطابه نخواهد نوشت؟

چرا؟

در دل گفت به تو چه مربوط؟ ولی جواب داد:

چرا؟ چون من مثل هزاران نفر دیگر بین خیر و شرّ وول می خورم. می لولم. خطابه را برای کسانی که در نقطه خیر هستند (و یا در نقطه شرّ، این را فکر کرد ولی نگفت) می نویسند.

اشتباه می کنی. برای هر کسی می توان خطابه تدفین نوشت. وقتی کسی می میرد، در نقطه خیر قرار می گیرد. زندگان سعی می کنند تا بدی هایش را فراموش کنند.

با تمسخر گفت:

آخ، راست می گویید؟ پس آدمهای بدنام یا آدمهای پلید تاریخ....

آنها نمونه اند. تازه، وقتی افتخارات یک ملت به اسم یک نفر نوشته می شود، عادلانه است که خطاهایش هم به نام یک نفر نوشته شود. اما کسی هم که می خواهی برایش خطابه بنویسی یک آدم معمولی است که مثل خودت بین خیر و شرّ می لولد، نه؟ اینطور نیست؟

آدم معمولی؟ نمی دانم. همه آدمها معمولی به نظر می آیند. اما وقتی خوب دقت می کنید می بینید خیلی چیزهای غیرِ... عادی... در خود دارند...

جمله آخر را کشیده و مثل خوابزده ها گفت. هنوز حرف آخر بر لبش ماسیده بود که احساس کرد نفس اش پس می رود.

یک پیرمرد، راستی راستی، در عالم واقعیت آمد و آن سوی نیمکت که دیگر آفتاب بر آن نمی تابید نشست. پیرمردی که می شد دیدش و لمس اش کرد.

هوا کمی سرد شده بود. پیرمرد دستهایش را میان زانوهایش گذاشت. او نفس عمیقی کشید. به روی خود نیاورد. هراسان بود. فکر کرد نکند همان سئوال و جوابها تکرار شود.

پس از چند لحظه پیرمرد لبخندی زد و پرسید:

مزاحم تان شدم؟

او کاغذهایش را جمع و جور کرد و گفت:

نه، ابدا! کار خاصی نمی کردم. ترجیح می دهم این برکه و اردکها را تماشا کنم.

و چشم انداز روبرویشان را نشان داد. در همان حال فکر کرد معلوم است که واقعی است. آدمهای واقعی این جوری حرف می زنند. نه اینکه بیایند و بدون آنکه به آنها مربوط باشد بگویند: چه می کنی یا چه می نویسی! حتما که واقعی است. و به پیرمرد نگاه کرد که سرش را تکان می داد و می گفت:

می هم. سرگرمی خوبیست. البته به شرطی که هوا خوب باشد. وگرنه نشستن روی نیمکت سرد و لرزیدن به عذاب تبدیل می شود. اما این طور؟ پشت به کسانی که رد می شوند؟ و یا روی نیمکت های دیگر نشسته اند؟... رو به آب؟

من این طور دوست دارم. در خیابانها به اندازه کافی آدم برای تماشا وجود دارد. اما آب و اردک و بید مجنون همه جا پیدا نمی شود.

بله، سالهاست که من هم در پارکهای مختلف کنجی را پیدا می کنم که در آن پشت به آدمها می توان نشست. اما هرگز فکر نکرده بودم چرا چنین تمایلی دارم. حق با شماست. آدم نه اینکه دلش نخواهد دیگران را ببیند، بلکه ترجیح می دهد آنها را نبیند. حق با شماست.

و به روبرو خیره شد. او آهسته پرسید:

مرا جزو آدمها به حساب نیاوردید و روی این نیمکت نشستید؟ یا... یا اینکه مرا ندیدید؟

پیرمرد با صدای ملایمی خندید. خنده ای خوشایند و خوشاهنگ. گفت:

خیلی باهوشید. نه، اصلا فکر نکردم که شما را جزو آدمها به حساب بیاورم یا نه. معلوم است که شما را دیدم. خطابه تان را بنویسید! به همان دلیل که شما پشت به آدمها و رو به آب می نشینید، من هم ساکت می شوم و حرفی نمی زنم. خطابه تان را بنویسید!

و به روبرو چشم دوخت.

وزش ملایم باد نقش بیدهای مجنون را در برکه شیار می انداخت. برکه مثل یک تابلوی آبرنگ بود که نقاش در آن مرز اشیاء را رعایت نکرده باشد. اردکهای خاکستری و سیاه بر سطح آبرنگی برکه اینسو و آنسو می رفتند. با فاصله سر خود را در آب فرو می بردند. گردنشان را بیرون می کشیدند و پرهاشان را می تکاندند. و بارها و بارها، بدون خستگی، این حرکت کسالت بار را تکرار می کردند.

پس از دقایقی... یا ساعاتی پیرمرد پرسید:

تمام شد؟

چی تمام شد؟

خطابه تان. ببخشید، منظورم خطابه آن شخص بود.

نه، تمام نشد! من اصلا شروع نکردم که تمام شود!

اما در تمام این مدت شما داشتید تند و تند چیزی می نوشتید!

می نوشتم؟ راستی؟ چی؟ چی می نوشتم؟ نگاه کنید!

و کاغذهایش را رو به پیرمرد گرفت و با بدجنسی تلافی جویانه ای گفت:

نگاه کنید! می بینید؟ سفید است، همه اش سفید است! من چیزی نمی نوشتم!

پیرمرد دلگیر شد. لبهایش را مثل بچه ها ورچید. او دلش سوخت. ناراحت شد. چرا این جوری؟ اصلا آن پیرمردی که مچ او را گرفته بود و گفته بود که چیزی ننوشته است، این نبود! آن دیگری بود که وجود نداشت.

کاغذها را جمع کرد و در کیفش گذاشت. روی نیمکت، خود را به سوی پیرمرد کشاند. دلش خواست دستهایش را در دست بگیرد. اما او هم دستها را از سرما بین زانوهایش گذاشت و گفت:

ببخشید! مرا ببخشید! منظور بدی نداشتم. من در تمام این مدت نتوانستم چیزی بنویسم و از اینکه شما فکر کردید که تند و تند چیزی می نوشتم، ناراحت شدم. فکر کردم... ببخشید، خب؟

چهره دلگیر پیرمرد باز شد. دوباره خوشاهنگ خندید. گفت:

فکر کردید چی؟

فکر کردم مرا دست می اندازید. مسخره ام می کنید.

پیرمرد خندید:

آخر چرا؟ می دانید من چه توصیه ای دارم؟ اصلا ننویسید!

چطور؟ من باید این خطابه عجیب را بخوانم.

و خوشحال شد که دستهای پیرمرد را نگرفته است و دلش خواست که پشتش را به او کند. اما همانوطر در حالی که سعی می کرد لرزش دستهایش را مخفی کند، منتظر ماند.

می دانم. نگفتم که نخوانید. گفتم ننویسید.

آخر چگونه؟

خیلی ساده! روزی که باید آن را بخوانید، کاغذهایتان را همین ور سفید با خود ببرید و شروع کنید به خواندن...

و اگر چیزی بر زبان نیاید؟

می آید.

و اگر تپق بزنم؟

نمی زنید.

و اگر تمامی نداشته باشد؟

خواهد داشت.

و اگر...

هیچ کدام از این اگرها پیش نخواهد آمد. من دیدم که شما با چه سرعتی می نوشتید و با این همه تمام کاغذهایتان سفیدند.

و دوباره به اردکهای حرص آور و حرکت کسالت بارشان، به برکه آبرنگی چشم دوخت. در همان حال گفت:

آرامش تان را بر هم زدم. اصلا چنین قصدی نداشتم. اما خطابه ای را که شما اصرار دارید بنویسید، فقط می توان خواندش، از روی کاغذهای سفید...

ولی وقتی آنچه می خواهد بخواند روی کاغذ نوشته نشده باشد چگونه بفهمد که چند صفحه است؟ در روز تدفین چند کاغذ سفید باید با خود بردارد؟

 

آرامگاه به راستی آرام است. این هم از آن کلماتی است که با واقعیتش همخوانی ناب دارد. سرسبز است و گلکاری. اصلا زیباست! می اندیشد چندان هم بد نیست آدم در چنین جایی برود زیر خاک. و بعد از تصور این تکرار بی پایان که عده ای از یک جایی پیدایشان می شود، در راههای این آرامگاه و جاهای دیگر قدم می زنند و یا می دوند و پس از مدتی می روند آن زیر و دوباره عده ای دیگر می آیند، قدم زنان وو یا دوان می روند آن زیر و همین طور... خنده اش می گیرد. به یاد اردکهای خاکستری و سیاه می افتد و باز می خندد. در آستانه ورود به آرامگاه بهه جای گریه، خنده اش می گیرد. لبهایش را می گزد. جمعیتی را در گوشه ای می بیند. به سویشان می رود.

امروز چه روزیست؟ به یاد ندارد. اهمیتی هم ندارد.

هر چه نزدیکتر می رود جمعیت بیشتر خود را به دور یک گودال و خاکی که کنار آن کوت شده است جمع می کند. اطراف خاک و گور پر از گل است و نوارهای سیاه.

جمعیت به تدریج از همهمه و ادای کلمات نامفهوم می افتد.

همه چشم ها را یا به پایین و یا به گودال و تلّ خاک می دوزند.

همه دستها را روی شکم در هم فرو می برند. همه بغض می کنند. جمعیت با دهها فکر بغض می کند.

 

او در میان گلها و نوارهای سیاه رو به گودال می ایستد. به یاد می آورد روزی در جایی، در باغی شاید، روی زمین و علفهای مرطوب دراز کشیده بود. سیخکی و سنگین. طوری که به جز انگشتان و کف پاهایش که به هیچ کلکی به زمین نمی چسبیدند، تمام تنش، بند بندِ پیکرش با خاک و زمین یکی شده بود. خودش این طوری حس می کرد. چشمهایش را هم بسته بود و سعی کرده بود هر چه تاریکی است در سرش جمع کند. اما نور خورشید سمج و گرم از لابلای پلکها، تاریکی اش را بر هم می زد. در آن حال ترس برش داشت. پس از چند لحظه خود را از زمین کند. رویش را برگرداند به طرف زمین و خاک را بویید و همان طور گونه چپ چسبیده به زمین به خواب رفته بود...

 

نگاهش را از گودال بر می گیرد. کاغذهای سفید را از کیف بیرون می آورد. به ترتیب روی هم می گذارد و شروع می کند به خواندن:

«امروز... ما... در اینجا... گرد آمده ایم تا خاطره کسی را گرامی بداریم که دیگر در میان ما نیست. انسانی که اینک آنجا (با انگشت گور را نشان می دهد) آرمیده و..»

جمعیت به تدریج چشم از تلّ خاک و گودال بر می دارد و آرام به کاغذها چشم می دوزد. او هم چنان می خواند:

«...گفتم انسانی که دیگر در میان ما نیست. اما چه کسی می داند؟ کدام یک از شما می توانید با اطمینان بگویید که او دیگر در میان ما نیست...»

جمیت دستهای در هم رفته اش را آرام از روی شکم می گشاید و در دو سویش می اندازد. صدای او از کنار گوش جمعیت می گذرد و در فضای سبز و گرفته آرامگاه پخش می شود:

«...کسی که ظاهرا دیگر در میان ما نیست (خودش هم نمی داند چرا این قدر این جمله را تکرار می کند)...»

جمعیت دوباره به همهمه و ادای کلمات نامفهوم می افتد. او در حالی که کاغذها را در دست چپ دارد، دست راست را به نشانه صبر و سکوت به سوی جمعیت بلند می کند و در همان حال چشمش به پیرمرد می افتد که آن سو، زیر درختی، با لبخند و بی صدا برایش دست می زند.

خنده خوشایند پیرمرد در گوشش می پیچد و او درست در همان لحظه تپق می زند:

«ما امروز... امروز ما در اینجا... در این آرامگاه، در کنار این گور... در کنار این  گور... ما  امروز در کنار این گور گرد آمده ایم تا خاطره انسانی را، این یارویی را که دیگر در میان ما نیست و آنجا آفتاده گرامی بداریم... (می خواهد سر و ته کاغذهای سفید را یک جوری هم بیاورد) آری، او... دیگر... در ... میان... ما... نیست (این جمله را کاملا شمرده می خواند)... ما نیر در میان نخواهیم بود... مگر نه این است که ما از لحظه تولد شروع به مردن می کنیم؟ (با خود فکر می کند حالا، اینجا، چه جای این حرفهاست؟)... زندگی، عمرِ مرگِ ماست (و پیرمرد را می بیند که انگشت نشانه اش را مثل عکس های توی بیمارستان ها به علامت سکوت روی لب گذاشته است. او سرش را به نشانه درماندگی، نامحسوس تکان می دهد) و او (دوباره به گور اشاره می کند) پنجاه سال طول کشید تا بمیرد...»

جمعیت، بی حوصله، در حالیکه هم می نالد، هم می غرّد، با ادای کلمات نامفهوم، غوطه ور در هزار فکر، مشتی خاک در گور خالی می پاشد و به راه می افتد تا پی کار و زندگی خود برود.

 

او از بالای گور خالی برای پیرمرد دست تکان می دهد. سه صفحه کاغذ سفید را به دقت تا می کند و در کیفش می گذارد. پیرمرد به سویش می آید و آن سوی گور می ایستد. او گور خالی را نشان می دهد و می گوید:

می بینید؟ گفتم که اصلا معلوم نیست مرده باشد!

پیرمرد شانه هایش را بالا می اندازد و با همان خنده خوشاهنگ می گوید:

چه فرقی می کند؟ تو که خطابه نانوشته ات را خواندی!

و به این سوی گور می آید. دستهای او را در دست می گیرد و با دقت تماشایشان می کند. می خواهد چیزی بگوید و او در همان آن فکر می کند کاش مسخره اش نکند و یا چیزی نگوید که برنجاندش.

پیرمرد می گوید:

چه دستهایی! نمی توانند بنویسند، ولی فکر می کنند!

هر دو به جمعیت نگاه می کنند که مثل اردکهای سیاه و خاکستریِ برکه آبرنگی از آرامگاه گلکاری و سرسبز بیرون می رود.

هر دو به گور خالیف به گورهای خالی، فکر می کنند و با شتاب خود را به جمعیت که دیگر از دراوزه بزرگ و آهنی آرامگاه خارج می شود می رسانند و در آن گم می شوند.

شهریور 1376 / برلین

 

| © 2005 | | alefbe - journalist | | berlin | | germany |