the journalist

ژورنالیست

داستان


پِرسونا

 

به اندیشه روان و بازیگوش شهرنوش پارسی پور

 

اینجا در این تماشاخانه

به هنگام نمایش و تماشاست که آدمی واقعی تر از هر زمان دیگریست.

تنها در تئاتر همه نقاب از چهره بر می دارند:

بازیگر، بازیگر است و تماشاگر، تماشاگر!

صحنه، صحنه بازی! صحنه نمایش!

همه می دانند که نمایشی در حال اجراست

همه واقعیتِ دروغ را می دانند

و این دروغ

واقعی تر از هر حقیقتی است.

اینک

نقاب از چهره برداریم و نمایش بیاغازیم...

هه! نمایش بی پایان! این کتاب باید در همین جا تمام می شد. ولی در آخرین روزهای تنظیم آن، نویسنده (که ما او را در این داستان الف می نامیم) نامه ای دریافت می کند. پاکتی چروکیده که جای چند تاخوردگی روی آن بود. و بسیار سبک. انگار اصلا چیزی در آن نبود. نشانی سابق الف را به خطی کژو کوله بر آن نوشته بودند با دو غلط املایی. نشانی فرستنده نداشت و تمبرش هم کمتر از حد لازم بود. درست این جوری:

 

 

 

الف با کنجاوی بازش می کند. کاغذپاره تا شده ای را از آن بیرون می کشد و می خواند:

 

 

البته ما در اینجا نامها را خط زده ایم. به چه دلیل؟ معلوم نیست. شما هرنامی دلتان خواست جای آنها بگذارید. اصلا هر نامی را می توان جای آنها گذاشت. نامهایی که در نامه آمده بود برای لحظاتی الف را گیج می کند و پس از چند بار خواندن هم ارتباط آنها را با خودش نمی فهمد. اصلا نمی شناسدشان. برای او آنها فقط چند نام هستند. ولی مطمئن است ک فرستنده نامه را می شناسد. باید که بشناسد! چند نفر هستند که می توانند غلط بنویسند و خبر نداشته باشند که پاکت معمولی شهری چقدر تمبر لازم دارد؟ ولی او که دیگر در آن نشانی زندگی نمی کند! آهی می کشد و به یاد «هویت» آخرین رمان میلان کوندرا می افتد که در آن نیز «شانتال» زنی که پا به سن می گذارد نامه هایی بدون نام و نشان اما سرشار از محبت و مهر دریافت می کند. با خود می اندیشد: همین است تفاوت! نکته همین جاست!

دوباره نامه را می خواند و با خود می گوید: به رسم یادگار نگاهش می دارم. و نگاهی به نامه هایی که از اینسو و آنسو برایش رسیده اند می اندازد. همه آنها آغازی مشابه دارند: الف عزیز، خانم الف محترم، الف مهربانم، خانم الف عزیزم یا نازنینم، و نگاهش روی کاغذپاره چروکیده می لغزد: جنده خانم!

وقتی جمله آخر نامه را برای چندمین بار می خواند بی اختیار به یاد خبری می افتد که چند روز پیش در یک روزنامه خوانده بود: نخستین کنگره فاحشه ها در برلین تشکیل شد. فاحشه ها در این کنگره راجع به مالیات، تأمین اجتماعی و حقوق بازنشستگی بحث و تبادل نظر کرده بودند. از خود می پرسد: نکند باید در آن شرکت می کردم؟! و یاد بحثی هم می افتد که گویا در یک سازمان سیاسی مطرح شده که آیا فاحشه ها حق دارند عضو آن سازمان شوند یا نه؟ با خود فکر می کند اگر از او بپرسند با دو پرسش دیگر پاسخ خواهد داد: یکی اینکه از کجا معلوم که در حال حاضر چنین اعضایی در آن سازمان وجود نداشته باشند؟ مگر روی پیشانی آدم نوشته شده که چه کاره است؟! و دیگر اینکه هنگامی که مراجعان به فاحشه ها حق دارند عضو هر سازمانی باشند چرا خود آنها نباید این حق را داشته باشند؟ راستی، آدم از کجا می فهمد که جنده هم زیاد شده؟! برای دریافتن چنین موضوعی باید ارتباطات زیادی داشت. وگرنه چرا او از زیاد شدن آنها با خبر نشده بود؟ پاکت را فرو می کند لای کتابهایی که روی میز کوچک گوشه اتاق همیشه تلنبارند.

 

کافه شلوغ است. کسی که آنسوی میز نشسته و گویا پس از یکی دو گیلاس سرش گرم شده دستش را محکم روی میز می کوبد و کج می ایستد. چشمهایش را به سوی الف که دورتر نشسته و معلوم نیست با چه کسی تخته نرد بازی می کند می دراندو با صدای دو رگه ای می گوید: از تو متنفرم! جنده بی همه چیز!

کسانی که در دو سوی او نشسته اند می خواهند ساکتش کنند و بنشانندش. الف همان طور که با تاسها توی دستش بازی می کند به او خیره می شود. می شناسدش؟ نه. او نیز برایش فقط یک نام است. نامی پیش پا افتاده که به صدای بلند می خندد و می رود روی میز می ایستد. عجیب است که وقتی حرف می زند دندانهایش را می شود دید ولی وقتی می خندد فقط حفره سیاه دهانش دیده می شود و دندانها پشت لبهایش پنهان می شوند. به سوی الف خم می شود و فریاد می زند: چی فکر کردی، جنده خانم؟

خم می شود و گیلاسش را بر می دارد. آن را به سوی الف بلند می کند و می گوید: می خورم به سلامتی همه جنده خانم ها که خیلی هم زیاد شده اند.

آروغ بلندی می زند و مشروبش را لاجرعه سر می کشد. روی میز پر از ته سیگار است. وقتی که دستش را روی میز کوبیده بود چندتا از ته سیگارها پریدند به هوا و یکی از آنها افتاده بود توی بشقاب نیم خورده اش. الف می بیند که او قاشق را در غذا فرو می برد و برنج و گوشت را با ته سیگاری که روی آن است در دهان فرو می کند. الف که ناگهان هوس چیزی مثل سیگار کرده بود عقش می گیرد و خوشحال می شود که سیگاری نیست. آنچه هوس کرده سیگار نیست، هواست. هوای پاک و زلال. بلند می شود و از کافه می زند بیرون.

و می رود. می رود و دیگر به  چیزی نمی اندیشد. فکرش مثل هوا بیرنگ و زلالاست. در راه نامه را از لای آجرهای یک دیوار بیرون می کشد و بدون آنکه دوباره بخواندش آن را پاره می کند و در زباله دانی که با علامت مواد غیرطبیعی مشخص شده می ریزد و به سوی خانه پرواز می کند.

 

می خواستم با مترو به خانه بروم. ولی رانده می شدم. هم خودم بودم و هم نبوم.

اما شما پرواز کردید!

الف بدون آنکه توجهی کند ادامه می دهد: وقتی آدم در یک زمان هم راه برود و هم رانده شود، انگار پرواز می کند. اینکه فرستنده نامه کلماتی را ناقص نوشته نشانه آن است که چیزی کم دارد. نه! چیزهایی کم دارد. این طور نیست؟ خطش هم مثل بیسوادها بود.

موضوع اما فرستنده نامه نیست، شمایید! شمایید که خواب دیده اید.

الف باز بی توجه ادامه می دهد؟ از کسانی نام برده شده که من اصلا نمی شناسم شان. برای من جز نام معنای دیگری ندارند. و به من گفته: جنده!

و آه می کشد.

و گفته که مثل شما زیاد شده، نه؟ خب، این لفظ را در مفهوم رایج در نظر نگیرید. فاحشه به معنای داشتن ارتباط زیاد هم هست. ارتباط در معنای عام و در عین حال به معنای کسی که خواهان دارد.

اما این که یکی می خواهد دیگری را اخته کند به من چه ربطی دارد؟ من اصلا آنها را نمی شناسم.

این موضوع در واقع به نگرانی فرستنده نامه مربوط می شود و نه شما. فقط نفس نامه به شما مربوط است. چرا برای شما؟ این پرسش مهم است.

من سالهاست که در آن خیابان زندگی نمی کنم. نشانی قدیمی مرا روی آن نوشته اند و نامه در خانه جدیدم به دست من رسیده!

نکته بسیار جالبی است که شاید برایش توضیحی پیدا نکنید. من نیز سالهاست که در خانه خودم زندگی نمی کنم. اصلا در جایی زندگی نمی کنم و با این همه شما مرا یافته اید.

حالا واقعا خودتان هستید؟ می دانید، موضوع این است که وقتی آدم صورتکش را بر می دارد درست در همان لحظه همه گمان می کنند که نقاب زده است و تلاش می کنند تا او را وادارند صورتکی را که به آن عادت کرده اند بزند. افسوس، مردم دوست دارند دروغ بشنوند.

بگویید ببینم اصلا به پلیس مراجعه کرده اید؟

بله، معلوم است.

خب؟

اثر انگشت را پیدا کرده اند.

خب، مال کی بود؟ می شناسیدش؟

مال کی بود؟ شاید باور نکیند. دهها اسم جلویم گذاشتند!

ولی این غیرممکن است.

گفتم که باور نمی کنید. من هم همین را گفتم. ولی گفتند یک اثر انگشت ساده نبوده که به یک نفر تعلق داشته باشد... گویا تازگیها نشانه های دیگری از آدم در اثر انگشت پیدا می کنند، نمی دانم...

ولش کنید. این طوری به جایی نمی رسیم. تازه، چه اهمیتی دارد؟ نامه را بیندازید دور. اما خوابهایتان را دور نریزید. راستی، شغل تان چیست؟

من شغلی ندارم، فقط...

فقط چی...؟

خوابهایم را می نویسم، همین.

خوابهایتان؟ چرا؟

چون بدون چشم می بینم شان. و بعد...

و بعد...؟

چاپشان می کنم.

چرا؟

همین طوری. خودم هم نمی دانم. شاید دلم می خواهد دیگران هم خوابهای مرا ببینند.

چه خوابهایی؟

مثلا همین که الان دارم می بینم یا همانی که برای شما تعریف کردم.

می خواهید خوابهایتان را تحلیل کنم؟

نه، نه! خدای من! آسوده ام بگذارید! شما هم مثل دیگران می خواهید مرا تعبیر کنید...

تعبیر نه، تحلیل!

نوشته هایم را تحلیل کنید.

این حرف را نزنید، به سودتان نیست. نوشته را نقد می کنند، ولی خواب را تحلیل و تعبیر می کنند و این به نفع شما نیست. برگردیم سر خوابتان.

کدام خواب؟

نامه. مگر یادتان رفته؟

نه، یادم نرفته. ولی الان دیگر نمی دانم چه چیز خواب است و چه چیز بیداری...

نامه، نامه خواب بود. غلط های املایی نشانه چیست؟ و تمبر که کمتر از حد لازم بود. تفاوت را باید شما می پرداختید!

الف می خندد و می گوید: می بینید چه مُهری روی تمبر زده اند؟ تبلیغ یک نمایشگاه در «خانه تاریخ» است با عنوان تاریخ را به چشم خویش تجربه کردن یا یک چیزی شبیه این...

اصلا فراموشش کنید. نامه را می گویم. همان جایی که انداختیدش خوب است. ولی خوابهایتان را دور نریزید. آدم بدون خواب و خیال هیچ است. می دانید، جهان خوابست و ما در وی خیالیم!

الف در جایش نیم خیز می شود: این از ماست! از یک شاعر ایرانی! مگر شما هم ویس و رامین را خوانده اید؟

دکتر یونگ شانه هایش را بالا می اندازد و به فارسی سلیس می گوید: نه، ولی فخرالدین اسعد گرگانی و دیگران را می شناسم. نمی دانستم ایرانی اند!

 

صبح زود بود که از خواب بیدار شد. از ذهنش گذشت: چه خواب مزخرفی! و به هر چه نام و نامه و نشانی و فیلم وسترن است فحش داد. حتما تأثیر آن فیلم وسترن بود که شارون استون و جین هاکمن در آن بازی کرده اند و دختره به جای آن که به طناب دار پدرش شلیک کند، درست زده بود وسط پیشانی اش. تازه، شارون استون هم نبود. هنرپیشه دیگری بود که کودکی او را بازی می کرد. اما یونگ از کجا پیدایش شده بود؟

کتاب «هویت» را که از شب پیش توی رختخواب مانده بود از زیر تنش بیرون کشید و ورقهای تا شده را صاف کرد و همان طور که روی صفحه آخر دست می کشید نگاهش روی کلمات دویدند: «چه کسی خواب دیده است؟ چه کسی خواب این ماجرا را دیده است؟» از خود پرسید: «چه کسی برای دیگری؟» کتاب را زیر بالش گذاشت و شجاعانه دوباره خوابید.

 

و خواب دید. خواب دید که با تصنیف Les hommes qui passent می رقصد. روی پنجه پا در فضایی زرد و خاکستری. دستها و سر رها و کشیده به سوی آسمان. در هوا جاری، شناور. انگشتان به شیوه شیوای هندیان. ابروها به هم برآمده از حزن و قطره های اشک...

می چرخد. می چرخد. می چرخد و به هزار هزارانی می پیوندد که چون غبار در نور می چرخند، می رقصند و محو می شوند...

تو گویی هرگز نبوده اند!

خرداد 1378 / برلین

 

| © 2005 | | alefbe - journalist | | berlin | | germany |