the journalist

ژورنالیست

داستان

 

قاتل

 

ایستگاه اول

مهرانگیز سوار اتوبوس شد. روی دماغش از بوی گند چین افتاد. نشست کنار پنجره و به مسافرها نگاه کرد. هیچ کدامشان شکل آدم نبودند. دختری دهان ماهی وارش را تند و تند باز و بسته می کرد و به پهلودستی اش چیزی می گفت. آن یکی مثل روباه سرش را توی گردن فرو برده بود و به فضای خالی نگاه می کرد. چند نفر مثل کرگدن آنسوتر نشسته بودند و یک قورباغه با غبغب چین خورده روبرویش را نگاه می کرد.

مهرانگیز دستش را روی دسته عصایی چتر گذاشت و چشمهایش را بست. احساس می کرد خودش هم یکی از آنهاست. عضلات صورتش آهسته به عقب کشیده می شدند و چشمانش از هم فاصله می گرفتند. بینی اش کمی به جلو حرکت کرد و لبهایش زیر آن جمع شدند. پاهایش را جابجا کرد. از خود پرسید: یک اسب نجیب یا یک سگ وفادار؟

 

ایستگاه دوم

اتوبوس در ایستگاه «دبستان» نگاه داشت. ظاهرا زنگ تفریح بود و دخترکان دبستانی در حیاط می دویدند و هیاهو می کردند. چقدر کوچولو بودند. مثل خود مهرانگیز در آن سالهای دور. در آن سالهایی که هنوز دختربچه ای بود و همه از او بزرگتر بودند.

در آن دوران و در سالهای پس از آن همیشه فکر می کرد که یک مأمور نادیدنی، دستبند به دست آماده است تا او را برای یک فکر و یا یک رفتار دستگیر کند. در دل کوچک خود همه را با کلمه تهدید می کرد و فکر می کرد روزی همه چیز را خواهد نوشت، همه چیز را.

زمانی که خودش بزرگ شد دریافت که همه چیز را نمی توان نوشت، نباید نوشت. از همان زمان مخفی شد. نه یک مبارز مخفی، نه. یک انسان مخفی در کنار انسانهای دیگر. فکر می کرد به این ترتیب کسی او را نخواهد شناخت. کسی او را لو نخواهد داد. همه چیزش قانونی بود: شناسنامه، محل سکونت، شغل. همه چیزش طبیعی بود: شکل ظاهری، گفتار، رفتار. با این همه جمله ای که به او اخطار می کرد هر کلمه ای که بر زبان آورد می تواند علیه او به کار برده شود، همیشه در گوشش زنگ می زد.

و مهر انگیز سالیان سال، شب و روز، در خفا نوشت و هر روز را به خاطره کاغذهای سفید سپرد و در این مدت پیر شد. تمام این سالها مثل خواب بود و مثل یک لحظه گذشت.

 

ایستگاه سوم

به ایستگاه «ظهیرالدوله» رسیدند. در آنسوی خیابان عده ای ساکت و آرام تابوتی را بدرقه می کردند. به یاد آورد که در یک مهمانی برای یکی از دوستانش با شور و شوق توضیح می داد: می دانی، آخر فقط یک دنیا نیست، به تعداد آدمها دنیا هست و هر بار با مردن یک انسان یک دنیا می میرد.

و بعد که تمسخر را در چهره دوستش دیده بود با عجله اضافه کرده بود: منظورم این است که دنیا برای انسانی که می میرد تمام می شود و هر روز دهها دنیا می میرند و دهها دنیا متولد می شوند. مثل آدمها... اگر آدم نباشد، دنیا هم نیست.

دوستش با پوزخند گفت: کی گفته؟! این همه آدم می میرند، ولی دنیا سر جای خودش هست!

و او با اصرار گفته بود: نه، نه، منظورم این است که دنیا برای آن آدمی که می میرد دیگر وجود ندارد.

دوستش در حالی که سیگارش را در زیرسیگاری خاموش می کرد لبخندی به روی او زد و گفت: ببین، عزیز من! ما در یک دنیای واقعی زندگی می کنیم و نه توی داستان یا فیلم. می فهمی؟ یک نگاه به اطراف بکن، دست از این خیالبافی ها بردار!

و قاشقش را در بشقاب پلو و قورمه سبزی فرو برد.

 

ایستگاه چهارم

مسافری از راننده پرسید: اینجا میدان اعدامه؟

راننده جواب داد: بله، آقا.

مسافر با عجله پیاده شد. اتوبوس دوباره به راه افتاد. مهرانگیز از خود پرسید: میدان اعدام یا میدان قتل؟ و به خود جواب داد: چه فرقی می کند! و به یاد آورد که چگونه سالیان درازیست که جسدی را در خود حمل می کند. اولین بار که خواست او را بکشد برگ سبزی که از لای کرکره به فضای اتاق خزیده بود، ابرهای پنبه ای، آسمان و حتا حرکت آرام پرده از وزش نسیم،  او را از این کار باز داشت. مهرانگیز می دانست برای حفظ آرامش زندگیش دیر یا زود باید او را از بین ببرد. حتا اگر شده زنده به گورش کند. ولی هر بار آن موجود ظریف و کوچک در او چنگ می انداخت، خود را بالا می کشید و در چشمان مهرانگیز خیره می شد. این موجود در انگشتانش فرو می رفت، در سلولهای خاکستری مغزش، در چشمانش، در زبانش.

مقتول خود او بود. ولی نه کسی برای به خاکسپاریش می رفت و نه کسی برایش مراسمی برگزار می کرد. هیچ کس حتا به یادش هم نمی افتاد. اصلا کسی او را نمی شناخت. کسی نمی فهمید که او به قتل رسیده. هیچ کس در مهرانگیز به چشم یک قاتل نگاه نمی کرد.

خفه اش کرد. گلویش را گرفت و با دستهای کوچکش آنقدر فشرد که چشمهایش از حدقه بیرون زدند. مهرانگیز پرتش کرد در یک گوشه. ولی او در آخرین لحظه دستش را به قلب مهرانگیز گرفت و همین طور از او آویزان ماند.

پس از آن، همه از این که مهرانگیز حالش بهتر شده خوشحال شدند و برایش مهمانی دادند. مادر و مادربزرگش با چشمهای گریان او را هُل دادند توی اتاق مهمانی. زنها با صورتهای بزک کرده و لباسهای پولک دار و منجوق دوزی شده دور او حلقه زدند و هلهله کردند. مردها با فکل و کراوات، با پاهای گشاده از هم نشسته بودند و لبخند زنان به سبیلهای خود دست می کشیدند.

مهرانگیز خیلی لاغر و زردنبو شده بود. کسی آن موجودی را که به سنگینی از قلب مهرانگیز آویزان بود ندید و هیچ کس به او نگفت: قاتل! مهرانگیز دست انداخت در یقه یکی از زنها و آن را جر داد. زن در جالی که با دو دوست سینه اش را می پوشاند جیغ زد: ای وای! اینکه هنوز دیوانه است!

مهرانگیز زار زد: می خواهم قلبت را ببینم!

 

ایستگاه آخر

راننده فریاد زد: بیمارستان روزبه!

مهرانگیز چشمانش را باز کرد. نور آفتاب از آینه بیرونی اتوبوس تو چشمانش باز تابید. از خود پرسید: یک اسب نجیب یا یک سگ وفادار؟

صدایی با نفرت در گوشش فریاد زد: یک گربه بی صفت، یک مار خوش خط و خال، یک روباه، یک موش!

راننده از توی آینه به او اشاره کرد و گفت: مادرجان، آخرشه!

آذر 1377 / برلین

 

| © 2005 | | alefbe - journalist | | berlin | | germany |