the journalist

ژورنالیست

مقاله

 

صد سال زمان حال

به یاد همه جانباختگان آزادی

الاهه بقراط

 

در تمام این سال ها که خفقان «اصلاح گرا» همدوش خفقان «اصول گرا» به تبلیغات مشغول بود و سایه  سنگین و فرصت طلبانه خود را با پشتیبانی مادی و معنوی دولتی و غیردولتی کشورهای غربی بر خارج از کشور و تبعیدیان نیز می انداخت و پس از مدتی از «خارج کشوری ها» نیز طلبکار شد، من هرگز نتوانستم اندوه سنگین زنان و مردانی را از فکر و دل بیرون کنم که حتی اگر راهشان اشتباه بود، لیکن به آزادی باور داشتند و بر سر همان نیز جان فدا کردند. امروز جامعه ایران اگر بتواند شانه های خود را از زیر لاشه سنگین «انقلابی گری» و «اصلاح طلبی» جمهوری اسلامی رها سازد، بی تردید به بازنگری از درک خود درباره مبارزه و مقاومت خواهد پرداخت.

*****

 

زمان، واقعیت شگفت انگیزی است. هر اندازه که انسان تلاش نموده تا آن را با معیارهای ریاضی در سطح عقل بشر به فهم و درک روشن، قابل اندازه گیری و منظم در آورد، با این همه هرگاه به آغاز تصورناپذیر و پایانی که  نمی تواند داشته باشد، می اندیشم، نسبت به ناتوانی معیارهای ریاضی، کاستی عقل بشر و محدودیت فهم و درک انسان متقاعد می شوم. بیهوده نیست که روزی روزگاری، «زمان»، خدا بود.

 

حاکمان تکراری

صد سال، عمر چند نسل است؟ چند نسل در ایران تاوان آزادی را پرداخته اند؟ در این صد سال حتی مفاهیم والای تاریخی مانند مقاومت نیز دگرگون گشتند و گاه در این دگرگونی دستاویز سیاستی ترفندباز شدند.  برای نمونه، در دوره ای، در همین سال های سیاه هفتاد خورشیدی که برخی از آن به عنوان بهترین دوران جمهوری اسلامی یاد می کنند، «مُد» شد که باید به هر قیمتی ماند! برخی حتی از جان باختگان ده شصت طلبکار شدند. توبه پشت توبه نامه! به طوری که برخی از «سرشناسان» آن را به حساب زرنگی و زیرکی خود در بوق و کرنا دمیدند و خود، توبه خویش را منتشر کردند.

در تمام این سال ها اما هنگامی که خفقان «اصلاح گرا» همدوش خفقان «اصول گرا» به چنین تبلیغاتی مشغول بود و سایه  سنگین و فرصت طلبانه خود را با پشتیبانی مادی و معنوی دولتی و غیردولتی کشورهای غربی بر خارج از کشور و تبعیدیان نیز می انداخت و پس از مدتی از «خارج کشوری ها» نیز طلبکار شد، من هرگز نتوانستم اندوه سنگین زنان و مردانی را از فکر و دل بیرون کنم که بر سر اعتقاد خویش ایستادند و جان باختند. شاید اعتقاد آنها که از احزاب و گروه های مختلف سیاسی و قومی و مذهبی و در مواردی افراد مستقل بودند، با یکدیگر و حتی در خود تناقض داشت. لیکن یک چیز را نمی توان انکار کرد: همه آنها به آزادی باور داشتند. آرمانشان که جان بر سر آن باختند، جز آزادی نبود، اگر چه جانباختگان سیاسی ممکن بود آن را چنان که باید نشناخته باشند. ولی آخر در کجا و با کدام امکانات می بایست چنین شناختی را می یافتند؟! همین که برای آزادی به طور کلی، و نه به طمع حوریان بهشتی و یا از روی کینه و انتقام جان فدا کردند، آنها را از دیگران، از جمله برخی به جای ماندگان، متمایز می کند.

امروز جامعه ایران اگر بتواند شانه های خود را از زیر لاشه سنگین «انقلابی گری» و «اصلاح طلبی» جمهوری اسلامی رها سازد، بی تردید بار دیگر به بازنگری از درک خود درباره مبارزه و مقاومت خواهد پرداخت. مبارزه و مقاومتی که با وجود ترفندهای تکراری و پوسیده رژیم، از پشت دیوارهای بلند زندان ها پیام پایداری و استقامت را سر داده است. من هرگز لحظه ای نیز با خود نیندیشیدم: آخر برای چه کشته شدند؟ دلیل اش معلوم بود. هرگز نگفتم کاش خود را انکار می کردند تا بمانند. و انکارکنندگان را نیز هرگز ملامت نکردم. آنها نیز انتخاب کردند. فریاد درد من همواره زمانی در گلو خفه می شد تا در بغض شبانه بترکد که مشوقان انکار، آنان را که مرگ در راه آزادی را برگزیده بودند، ملامت می کردند! ما تبعیدیان به کنار، این قماش حتی طلبکار مردگان نیز هستند.

در این زمان صدساله، نه تنها سرکوب و مرگ آزادی خواهان، بلکه گویی نقش ها نیز تکرار می شود. قضاوت قطعی را بی تردید زمان پیش روی آیندگان خواهد نهاد. لیکن من اکنون بر این باورم که مماشات گران با حکومت دینی در ایران به اندازه حکومت، در فلاکت ایران و سقوط اش به ورطه نابودی همه جانبه نقش تعیین کننده داشته و دارند. مماشات گرانی که با دفاع از از انقلاب اسلامی، تبیین «خط امام» و پس از آن با امید به «استحاله» حکومتی که متعلق به علی اکبر هاشمی رفسنجانی می پنداشتندش، و آنگاه با «اصلاحات»، و اینک با... همچنان به تکرار عادت مشغولند.

نگاه کنیم! به دقت نگاه کنیم! آیا شباهت ها را تشخیص می دهیم؟ آنقدر انسان های تهی و کم ظرفیت را در «قدرت» و در «غربت» بالا بردند (چه بسا به طمع نام و نان و به قول شاملو «به دریوزگی کفی نان»)، آنقدر مماشات کردند که اینک هراسشان گرفته که سپاه پاسداران بر صنعت نفت و انرژی نیز حاکم می شود.

 

سرنوشت تکراری

جنگ و اعدام سپاه پاسداران را بالا کشاند. اعدام در زندان، هنگامی که هیچ کس نیست تو را یاوری کند، به مرگی غم انگیز تبدیل می شود. در بیرون از زندان چه؟ آنجا که به خانه ات هجوم می آورند و پیکرت را دشنه آجین می کنند؟ آنجا که تو را می ربایند و خفه  می کنند؟

شبی که تئاتر «یک پرونده، دو قتل» از نیلوفر بیضایی در برلین اجرا می شد، هنوز شنبه 18 اردیبهشت بود. هنگامی که هرمین عشقی در نقش «ندا صادقی» بخش هایی از اعترافات متهمان به قتل های زنجیره ای را می خواند، سالن می خواهد از اندوه و بغض بترکد. قاتلانی که با نام «یا فاطمه زهرا» سینه پروانه و داریوش فروهر را دریدند، قاتلانی که محمد مختاری را ربوده، به مخفیگاه اطلاعاتی شان در بهشت زهرا بردند و در آنجا خفه کرده و بعد پیکرش را در بیابان  رها کردند در اعترافات خود مدعی شدند (مستند) که دستور داشته اند، وظیفه و مأموریت خود را انجام داده اند، حتی اضافه کاری هم گرفته اند و اساسا قتلی مرتکب نشده اند بلکه عملیات «حذف» انجام داده اند. گفتند آقای دری نجف آبادی (که از اصلاح طلبان شد) می گفت کاش می شد همه اینها را جایی جمع کرد و بمبی بر سرشان انداخت!

چند ساعت بعد، صبحگاه یکشنبه 19 اردیبهشت 89 پنج جوان ایرانی را به قانون و عدل اسلامی در زندان اوین به دار کشیدند. فکر می کنم پرونده قاتلان قتل های زنجیره ای با زندگی نامه حاکمان ایران گره ای باز نشدنی خورده است.

آیا سرشت انسان در «قدرت» و در «غربت» تغییر می کند؟ من تردید دارم. همه گوهر خویش را که گذشته از بخش غریزی و ژنتیک، مجموعه ای از فرهنگ، تربیت، آموخته ها و اعتقادات حاصل از زندگی در یک زمان و محیط معین خانوادگی و اجتماعی است، حفظ می کنند. «موقعیت» است که این گوهر را، خوب یا بد، نشان می دهد. در اینجا هنر و ادبیات، سینما، به داد درک انسان می رسد. ولی در این سو نیز، کسانی که رانده شدگان از قدرت را (مانند خمینی) که به معترض تبدیل شده اند، آنقدر بالا می برند و حتی به ماه می رسانند که بعدا نتوان پایین آوردشان، در عمل به تولد مستبدان بعدی یاری می رسانند.

آیا این همه داستانی تکراری نیست؟ آیا ما تجربه نسل  پیشین و فرزندانمان تجربه ما را تکرار نمی کنند؟ آیا نباید سر به بیابان گذاشت که پس از آن همه جانبازی و از خودگذشتگی در اشکال گوناگون، سرانجام این هستیم که می بینیم؟ باز زندان و شکنجه و اعدام و حذف و قتل... باز اعتراض و تظاهرات و گلوله... باز شعارهایی که تکرار می شوند... «نمی توان پریشان نبود و گریه نکرد» (شعری از پروانه فروهر). این پریشانی اما بخشی درباره آنچه است که روی می دهد. بخش دیگرش اما مربوط به آنچه است که قرار است روی دهد و کسی را از آن آگاهی نیست. خنده دار نیست؟ ما، همه ما، در حال آماده کردن و شکل دادن آن رویدادها هستیم، ولی نمی دانیم چیست! حرف می زنیم و اقدام می کنیم (خود حکومت نیز) تا آنچه روی دهد که مورد نظر ماست، لیکن نمی توانیم وقوعش را تضمین کنیم. حکومت نمی تواند، زیرا بر خلاف منطق تاریخ و روح زمان حرکت می کند. ما نمی توانیم، زیرا حلقه ای گمشده، زنجیره رویدادها را از هم می گسلد: اتحاد عمل سراسری ایرانیان و شکل گیری یک نیروی جایگزین آزادی خواه و دمکرات که بتواند راه را به روی آینده بگشاید و طلسم صد سال زمان حال را بشکند تا دیگر کسی به دلیل فکر و عقیده و فعالیت سیاسی و قومی و مذهبی اعدام نشود. «حذف» نشود، ربوده و کشته نشود، زندان و شکنجه نشود، مورد تجاوز قرار نگیرد، اخراج و توقیف و تبعید نشود.

هزار سال هم که از «اصلاح» و «انقلاب» بگویند، از «جنبش سبز» و «راه سبز امید» و سبزها و رنگ های دیگر بگویند، بدون این اتحاد عمل، نه فرزندان ما بلکه نسل بعدی نیز محکوم به تکرار تجربه  ما گذشتگان و درگذشتگان خواهد بود. افراد، احزاب و گروه های سیاسی که در تمامی این سالها در امر اتحاد عمل سستی به خرج دادند، در خرابی ایران و اعدام جوانان نقش بازی کرده اند. اینک نیز هر روزی که از عمر این رژیم می گذرد، گذشته از جنایت های جاری، همه ما در ربودن، دستگیری، شکنجه، تجاوز، اعدام و قتل و شلیک به کسانی نقش داریم که هنوز به دنیا نیامده و یا دوران کودکی را می گذرانند. درست همان سرنوشتی که فرزندان دهه انقلاب و اعدام یافتند.این مسئولیت، این بار، بسیار سنگین و توانفرساست. باید آن را به زمین گذاشت. همه ما از این همه مصیبت خسته ایم. صد سال زمان حال، بس است! باید به آینده گذر کرد.

14 مه 2010

 

 

| © 2010 | | alefbe - journalist | | berlin | | germany |