the journalist

ژورنالیست

مقاله

 

جنگ برای بازار و بازرگانی

الاهه بقراط

 

» دوران امام خمینی» با هر تفسیری که همراه باشد، هم چنان نقطه پیوند عمیق اصولگرایان و اصلاح طلبان است. بحث بر سر دلبستگی شخصی به یک فرد و یا یک «رهبر» نیست، بلکه بر سر درک یک مانع تاریخی و یک دوران خونین و جنایت بار است. دورانی که در آن «نظر» به «جنایت» فرا رویید. از همین رو دفاع از دوران خمینی به هر دلیلی باشد، دفاع از نظر نیست، دفاع از جنایت است. به سود طرفین جمهوری اسلامی است که جهت جلب جامعه  جوانی که برای خمینی تره هم خورد نمی کند، او را دستاویز قرار ندهند و وی را به قضاوت تاریخ بسپارند به ویژه در شرایطی که به نظر می رسد یک جنگ در گلوی جهان گیر کرده باشد. جنگی که بی تردید ایران در وقوع یا عدم وقوع آن نقش تعیین کننده دارد.

*****

یک جنگ در گلوی جهان گیر کرده است. جنگی فراتر از جنگ های «کوچکی» که این سو و آن سو در جهان برپاست. جنگی فراتر از جنگ عراق یا  افغانستان: جنگ ایران!

 

دفاع از نظر یا از جنایت؟

من معتقدم دمکراسی و اقتصاد بازار آزاد از نظر سیاسی و  اقتصادی، توانسته اند رفاه مادی و امنیت ذهنی جوامع آزاد را بیش از هر شکل و ساختار دیگری تأمین کنند. این دو بالاترین حدیست که تا کنون جامعه بشری در پی یک تاریخ پر از خشونت و بی عدالتی و استثمار به آن رسیده است. کسی نمی داند ظرفیت دمکراسی و بازار آزاد در مقابله با بحران های سیاسی و اقتصادی کی به پایان خواهد رسید. کسی نمی داند بحران هایی که هر بار به دلیل پیشرفت این دو از درونشان زاده می شوند، تا کجا می توانند مهار گردند. آیا این دو آن گونه که تا کنون بوده است، همواره می توانند نیروی جدیدی از درون خود بازآفرینی کنند؟ درباره همه اینها می توان نظر داد و بحث کرد، بدون آنکه بتوان درستی یا نادرستی شان را اثبات کرد. آن هم در شرایطی که بر سر گذشته ای که تمام شده و رفته، نمی توان به یک نتیجه گیری اثبات شده رسید، چه برسد درباره آنچه هنوز تجربه نشده است. در علوم سیاسی و اجتماعی، احکام ایمانی و اعتقادی و کتاب مقدس وجود ندارد.

لیکن هم دمکراسی و هم سرمایه داری، ساز و کاری  بی عیب و نقص نیستند. دمکراسی، در هر شکل آن، همان گونه نقاط ضعف دارد که سرمایه داری با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کند که از سرشت آن می زاید. یک  عیب بزرگ دمکراسی همین که به سادگی مورد سوءاستفاده کسانی قرار می گیرد که علیه آن هستند. یعنی کسانی از امکانات و فضای باز دمکراتیک و هم چنین قوانین و اصولی که دمکراسی ها به آنها پایبند هستند، بهره می برند تا علیه خود دمکراسی وارد عمل شوند. در یک جامعه باز و در یک ساختار آزاد و دمکراتیک نمی توان همان گونه علیه مخالفان دمکراسی وارد عمل شد که یک رژیم خودکامه و دیکتاتور در جوامع بسته علیه مخالفانش وارد عمل می شود. دمکراسی ها به قوانین دمکراتیک پای بندند و چهارچشمی از سوی احزاب، رسانه ها و افکار عمومی کنترل می شوند. نمونه ای غیرسیاسی برای شما مثال می زنم. هشت سال پیش یک جوان 27 ساله در آلمان پسر یازده ساله یک بانکدار آلمانی را دزدید و به قتل رساند و پولی هم از خانواده وی که فکر می کردند فرزندشان هنوز زنده است دریافت کرد. پس از دستگیری اما متهم حاضر نشد محلی که پسرک را مخفی کرده بود لو بدهد. پلیس نیز برای نجات جان پسرک، قاتل را «تهدید» به شکنجه کرد. بعد معلوم شد که کودک دیگر زنده نیست و قاتل نیز در دادگاه به حبس ابد محکوم شد. رییس پلیس اما به دلیل آن «تهدید» بلافاصله استعفا داد و سپس در دادگاه محکوم شد. آیا این ضعف دمکراسی است؟ نه، شکنجه و تهدید به شکنجه طبق اصول حقوق بشر و قوانین آلمان به درستی ممنوع است و مجازات دارد. ضعف دمکراسی در اینجاست که وکیل قاتل این مورد را به دادگاه عالی اروپا کشاند و پس از هشت سال اگر چه دادگاه عالی اروپا روند دادرسی و حکم دادگاه آلمانی را کاملا حقوقی دانست، لیکن آن قاتل می تواند به دلیل همان «تهدید» شکایت کرده و احتمالا غرامت دریافت کند! در مورد مسائل سیاسی، از جمله با ممنوعیت احزاب و گروه های راست افراطی یا اسلامیست ها به مراتب با حساسیت بیشتری برخورد می شود.

مهم ترین نقطه ضعف سرمایه داری اما، در لجام گسیختگی بیکران و بی مرزی آن است. بحران هایش نیز عمدتا زائیده همین ویژگی آن است. تنها نیروهای خردمند خود سرمایه داری و نیروهای مدافع عدالت اجتماعی هستند که می توانند هر بار بر آن لگام زده و با توزیع مجدد سرمایه، آن را در مسیری هدایت کنند که به بازآفرینی خود بپردازد. تا کی؟ کسی نمی داند، چرا که تجربه دمکراسی و سرمایه داری به نسبت تاریخ اجتماعی بشر، تازه آغاز شده است.

هیچ کدام از این حساسیت ها در نظامی مانند جمهوری اسلامی نه تنها وجود ندارد، بلکه شکنجه، سنگسار، اعدام و قصاص به وحشیانه ترین اشکال ممکن، کاملا قانونی است. انحصار قدرت سیاسی و اقتصادی و حذف خشن غیرخودی نیز در هر دو عرصه، رژیم را از آنجا  که ظرفیت بازتولید نیروهای مدافع خود را ندارد، به بن بست کشانده است. انحصار، چه در سیاست و چه در اقتصاد، همواره مرگبار است. شوربختی اینجاست که این انحصار، درست مانند سنگی عظیم که به پای جامعه بسته شده باشد، بنیه آن را در تلاش روزانه و دست و پا زدن برای غرق نشدن در فلاکت همه جنبه تحلیل می برد. نجات این جامعه به رهایی از قید و بندهای مناسباتی گره می خورد که این انحصار در آن شکل گرفته است: نظام سیاسی و اقتصادی حاکم. نظامی که سایه سنگین «امام خمینی» حافظ آن است. بحث بر سر دلبستگی شخصی به یک فرد و یا یک «رهبر» نیست، بلکه بر سر درک یک مانع تاریخی و یک دوره خونین و جنایت بار است. این مانع تاریخی و آن دوره، هنوز و هم چنان نقطه پیوند عمیق اصولگرایان و اصلاح طلبان است. این تناقض، بخش مهمی از وزن همان سنگ عظیمی است که به پای جامعه بسته شده است. سنگی که دیگران، اصولگرایان و اصلاح طلبان، در جنگ قدرتی که با هیچ ترفندی نمی توان آن را انکار کرد، به پای جامعه زنجیر کرده اند.

«امام خمینی» یک رهبر «رهایی بخش، مترقی، آزادی خواه و عدالت طلب» نبود. نماد این مفاهیم عالی هم نبود. آخر چه کسی را توان آن استدلال و منطق هست که به من به عنوان یک زن ایرانی بتواند بقبولاند که خمینی «مترقی» و «آزادی خواه» بود! مگر آنکه از من بخواهد عقل و تجربه و زندگی و تاریخی را که به چشم دیده و لمس کرده ام، نادیده بگیرم. سخنان خود خمینی که ثبت و ضبط است (از جمله در مقاله هفته پیش) علیه وی شهادت می دهند. به سود طرفین جمهوری اسلامی است که جهت جلب جامعه  جوانی که برای خمینی تره هم خورد نمی کند، او را دستاویز قرار ندهند و وی را به قضاوت تاریخ بسپارند. امروز سخن گفتن از «امام خمینی» فراتر و پرمعناتر از یک ابراز نظر و اعلام دلبستگی صادقانه است. صرف «تأثیرگذاری» یک رویداد «در سرنوشت جهانی و منطقه ای» خود به خود کیفیتی مثبت به آن نمی بخشد. به ویژه آنکه «تأثیرگذاری» انقلاب اسلامی در «منطقه و جهان» اندکی به پای انقلاب اکتبر و هم چنین نازیسم و فاشیسم در منطقه و جهان نمی رسد! اگر «کمونیسم» توانست با وجود شکست «سوسیالیسم عملا موجود» به حیات نظری خود در ذهن برخی ادامه دهد لیکن کار فاشیسم به آنجا رسید که در مقابله با هرگونه ابراز وجودش، قاطعانه گفته می شود: فاشیسم، نظر نیست، جنایت است! در ایران نیز «نظر» بود که به جنایت رسید. از همین رو دفاع از دوران خمینی به هر دلیلی باشد، دفاع از نظر نیست، دفاع از جنایت است.

  

جنگ ادامه سیاست یا اقتصاد؟

ایران برای جستن از خطری که آن را تهدید می کند، باید از زیر سایه خمینی و جمهوری اسلامی برهد. بحران بازارهای مالی جهان با پیش پرده بحران مسکن در آمریکا و اینک با صحنه دراماتیک بحران یورو در اروپا، خبرهای پیدا و پنهان جابجایی های نظامی، از جمله و به ویژه پیرامون ایران و در خلیج فارس، توافق جهانی نه تنها با مشارکت روسیه و چین بر سر پنجمین قطعنامه علیه برنامه اتمی و چهارمین قطعنامه تحریم اقتصادی علیه جمهوری اسلامی، بلکه با تأیید دلال های دست چندمی مانند ترکیه و برزیل که برای آنها نیز از نمد برنامه اتمی رژیم ایران، کلاه های میلیاردی دوخته شد، گزارش آژانس بین المللی انرژی اتمی درباره ظرفیت ایران جهت تولید بمب اتمی و هم چنین خبر ادامه و گسترش غنی سازی اورانیوم، هم چنین تهدیدهای تکراری و مداوم علیه اسراییل، و علاوه بر همه اینها، تبلیغات سیاسی گسترده در اروپا و آمریکا علیه جمهوری اسلامی در آستانه سالگرد اعتراضات آزادی خواهانه مردم ایران و «جنبش سبز»، همگی نشان از هر چه داشته باشد، قطعا نشان توافق و همراهی و صلح جهان با رژیم ایران نیست.

قرن بیستم شاهد جنگ هایی از نوع دیگر بود. جنگ هایی که از پوشش ایدئولوژیک و ایمانی بیرون آمده و رنگ و بوی سیاسی گرفته بودند. جنگ اول جهانی توانست مناسبات اقتصادهای ملی را که وارد مرحله جدیدی از رشد تولید و تکنیک شده بودند، در مرزهای کشورهای قدرتمند به گونه ای تنظیم کند که هر یک به رشد خود مشغول باشد. اگرچه منجر به پدیده ای شد که می رفت تا هفتاد سال نفس جهان سرمایه داری را بیهوده در سینه حبس کند و بعد خود اتفاقا به دلیل نداشتن کیفیت های سرمایه داری از درون فرو بپاشد: اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی.

جنگ دوم جهانی تلاش نمود تا با ایدئولوژی فاشیسم و نازیسم، لجام گسیختگی سرمایه داری را در کشورهای قدرتمند، نه مهار، بلکه به خدمت اروپا به مرکزیت و زیر سلطه مطلق آلمان نازی در آورد. سرمایه داری جهانی اما هم از نظر ایدئولوژی سیاسی (دمکراسی) و هم از نظر اقتصادی (لیبرالیسم) بسی قدرتمندتر از فاشیسم بود. آلمان هیتلری در حالی که همه را از درون خود تارانده بود، در خارج نیز تنها ماند و با پایان جنگ، گذشته از پیامدهای روانی و فرهنگی که هنوز ادامه دارد، چنان شکستی را متحمل شد که حتی از داشتن یک ارتش منظم و کلاسیک نیز محروم گشت و تا فرو ریختن دیوار برلین و پایان جنگ سرد، زیر نظارت شوروی، آمریکا، فرانسه و انگلیس باقی ماند.

جنگ سرد با پایان جنگ جهانی دوم، اقدام به تنظیم توازنی میان دو قطب سیاسی و اقتصادی  »شرق» و «غرب» نمود که بنا به سرشت سرمایه داری (که کمونیسم نیز خود، زاده و فرزند مرتد و سرکش آن بود) نمی توانست بیش از همان چند دهه ای دوام آوَرَد که عملا آورد. از آن پس، یعنی از حدود بیست سال پیش، مقدمات جنگ سوم خود به خود فراهم می آمد. جنگی که ممکن است هرگز به شکل جنگ جهانی اول و دوم در نگیرد، لیکن عملا در جریان است.

این جنگ برای حفظ مرزهای اقتصاد ملی نیست. این جنگ، برخلاف ادعا و تحلیل سنتی جمهوری اسلامی، برای تسلط بلامنازع یک قدرت جهانی و یا دفع آن نیست. این جنگ، مانند جنگ سرد، برای حفظ توازن سیاسی و اقتصادی بین کشورهای قدرتمند و اقمار آنها نیست. این جنگ اتفاقا برای این است که اقتصاد ملی معنای خود را از دست داده است. این جنگ برای تسخیر بازار بدون مرز جهان است. بازاری که در آن یک کارگر خیاط پاکستانی به همان اندازه حضور دارد که یک کارگر کارخانه چرخ خیاطی صنعتی در آلمان. بدون آنکه این دو به دلیل شرایط به شدت متفاوت زندگی سیاسی و اجتماعی ، از حقوق و امکانات اقتصادی برابر برخوردار باشند. بازاری که در آن، کارگر «جهان سوم» و «جهان چهارم» به سوءاستفاده از نیروی کار خود تن می دهد، چرا که اگر چنین نکند، هیچ امکان و محل درآمد دیگری برای ادامه زندگی ندارد. این مناسبات به شکلی تلطیف شده تر و در سطحی بالاتر، در همه کشورهای جهان، از جمله جوامع باز و مرفه، وجود دارد.

جنگ سوم، جنگ بازرگانی است. جنگ داد و ستد است. جنگ بازار است. جنگی است که حقیقت آن از دهان هورست کوهلر، رییس جمهوری آلمان پرید، و به استعفای داوطلبانه وی انجامید. کوهلر، نه از عرصه سیاست، بلکه از جهان اقتصاد و به عنوان یک شخصیت برجسته و آشنا به سیاست مالی جهان، به بالاترین مقام سیاسی آلمان رسیده بود. کلاوزویتس، نظریه پرداز ارتش و جنگ در اوایل قرن نوزدهم آلمان اعلام کرد: «جنگ ادامه سیاست با ابزاری دیگر است» چرا که وی هدف هر جنگی را تحمیل خواست خود به طرف مقابل می دانست و معتقد بود سیاست است که این خواست را تعیین می کند، بدون آنکه توضیح دهد سیاست چرا و با کدام هدف باید بخواهد «خواست» خود را به طرف مقابل تحمیل کند؟! هورست کوهلر اما، رییس جمهوری که بیش از هر سیاستمداری در آلمان با اقتصاد آشنایی داشت، این خواست را به طور شفاف بیان کرد،  اگرچه بعد توضیح داد که منظورش بد فهمیده شده است.

به نظر می رسد می توان جمله معروف کلاوزویتس را نه تنها با جنگ های قرن بیستم و شرایط آغاز قرن بیست و یکم بلکه تقریبا با هر جنگی در طول تاریخ به این شکل تغییر داد: جنگ، ادامه بهره وری اقتصادی با ابزاری دیگر است!

اگر در دوره ای این «بهره وری» همانا استفاده مسلم از «غنائم جنگی» بود که زنان و کودکان نیز جزو آن به شمار می رفتند، امروز دستیابی به منابع سوخت و تأمین انرژی و همچنین یافتن بازار مصرف در صدر سیاست حکومت های جهان قرار گرفته است، بجز در حکومت هایی مانند جمهوری اسلامی که در کشوری که از منابع انرژی و نیروی انسانی و بازار مصرف سرشار است، سودای خام ابرقدرت شدن را در دستور کار سیاست مرگبار خود قرار داده است تا نقش سوءقصدی را که در ژوئن سال 1914 ولیعهد اتریش و همسرش را به قتل رساند یا  نقش حمله آلمان به لهستان را در سپتامبر 1939 بر عهده بگیرد. نقشی منطبق با شرایط بحرانی جهان و منطقه، برای جنگی که چیزی جز ادامه سیاست و اقتصاد، هر دو، نیست.

3 ژوئن 2010

 

| © 2010 | | alefbe - journalist | | berlin | | germany |