the journalist

ژورنالیست

مقاله

 

شما ای نسل های آینده!

الاهه بقراط

 

سی سال پیش هرگز فکر نمی کردم در چنین روزهایی دو دهه را در آن سوی جهان، در کشوری دیگر، با مردمان و فرهنگ و زبانی دیگر بسر آورده باشم. فکر رفتن به خارج از کشور، اگر هم به ذهن می رسید، فراتر از یک مسافرت معمولی نمی یود. نوع زندگی و توقعات سیاسی و اجتماعی اما سرنوشت را به گونه ای رقم زد که سبب شد من هم مانند دهها هزار ایرانی دیگر در دهمین سال موج عظیم مهاجرت که پس از سه دهه هنوز ادامه دارد، میهن خود را ترک گویم و تا به امروز، کاملا خودآگاه و معترض، نه به ایران، بلکه به آن شرایطی که از آن گریخته ام، باز نگردم.

 

ما تبعیدیان

می شد آن نوع زندگی و آن توقعات سیاسی و اجتماعی را «کمی» تغییر داد و راه رفت و آمد با «میهن» را در پیش گرفت بدون آنکه تغییری در آن شرایطی که از آن گریخته ایم، به وجود آمده باشد. منظور شرایط ساختاری در زمینه فعالیت های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی است که از سوی رژیم تحمیل شده است و نه شرایطی که جنبش های اجتماعی در آن نطفه می بندند و می بالند و روزی نیز سرانجام به نتیجه خواهند رسید. بهای این رفت و آمد، در بهترین حالت، بی عملی، سکوت و احتیاطی به مراتب بیش از کسانی است که در خود ایران زندگی می کنند. در بدترین حالت نیز به توافق رسیدن در بازجویی هایی است که برای خیلی ها، چه آنهایی که بازجویی شده اند و  چه آنها که نشده اند، گویا یک امر کاملا بدیهی به شمار می رود و حق مسلم جمهوری اسلامی است که از ایرانیان دو تابعیتی که می روند و می آیند، بازجویی به عمل آورد. این نوع بازجویی  که از زندگی خصوصی تا فعالیت سیاسی افراد و پیرامونیان شان را در بر می گیرد، در مواردی که انجام می شود به بخشی از روند مسافرت، مانند تمدید گذرنامه و تهیه بلیط تبدیل شده است.

در تاریخ معاصر، ایرانیان در دامنه ای به مراتب محدودتر و با کیفیتی دیگر که اساسا با امروز مقایسه پذیر نیست، مهاجرت را یک بار پس از 21 آذر 1325 و بار دیگر پس از 28 مرداد 1332 و تنگ شدن عرصه بر گروه های مخالف رژیم شاه، به ویژه کمونیست ها و به طور مشخص اعضای حزب توده ایران، تجربه کرده اند. لیکن هرگز موج مهاجرت و خروج از کشور تا به این اندازه فراگیر نبوده است که از افراد سیاسی و اقلیت های مذهبی و قومی و مهاجران اجتماعی و اقتصادی تا زنان و متخصصان و مغزها را در بر بگیرد. در این میان کشوری که مهاجران و تبعیدیان در آن ساکن می شوند، نقش کلیدی در بازپروری و تحول دیدگاه های آنها بازی می کند.

بد نیست در اینجا به نکته ای اشاره کنم که گاهی از سوی برخی مطرح می شود و آن اینکه این تبعیدیان را کسی «تبعید» نکرده است که خود را «تبعیدی» می خوانند، و اینکه اینان نیز اگر بخواهند می توانند به ایران باز گردند. نخست اینکه، خیر! آنان که خود را تبعیدی می خوانند، نمی توانند به ایران باز گردند، چرا که تبعید، بهایی است که برای سخن و عمل و عقیده خود می پردازند. می توان با سخن و عمل و عقیده این افراد موافق نبود. لیکن تردیدی در حق آنها برای ابراز عقیده و فعالیت نباید داشت و هنگامی که آن را نمی توانند در کشور خود بیان کنند، پس بهای تبعید را می پردازند. برای بازگشت اما، باید آن بهای دیگر، یعنی سکوت و احتیاط و بازجویی را پرداخت. البته اگر بهایش فقط همین باشد. دوم اینکه هیچ کدام از آن افرادی را نیز که از اتحاد شوروی سابق و فاشیسم ایتالیا و نازیسم آلمان گریخته بودند کسی «تبعید» نکرده بود! آنها پیش از آنکه دستگیر شوند و پایشان به دادگاهی برسد که در بهترین حالت ممکن بود برایشان حکم «تبعید» صادر کند، مخفیانه و اغلب از راه های پرماجرا و خطرناک مجبور به ترک میهن خود شدند. مخالفان فعال در همه رژیم های نامبرده یا به زندان افتادند یا اعدام شدند یا به اردوگاه های کار اجباری اعزام و یا به نقاط دورافتاده و بد آب و هوا در کشور خود «تبعید» گشتند. احکامی که در دادگاه های جمهوری اسلامی نیز برای «تبعید» مخالفان صادر شده و می شود، از همین نمونه است. هیچ نمونه ای وجود ندارد که آن رژیم ها و این رژیم، مخالفان خود را به آمریکا یا کشورهای اروپایی «تبعید» کرده باشند! حال آنکه کم نیستند از بلوک شرق و آلمان نازی، نام آورانی که از مشهورترین تبعیدیان به شمار می روند و نماد هزاران تبعیدی دیگری هستند که به دلیل همان شرایط مجبور به ترک میهن خود گشته اند و یا در نمونه های شوروی آن، از کشور خود «اخراج» شده اند. لئون تروتسکی، الکساندر سولژنیتسین، توماس مان، اشتفان تسوایگ و برتولت برشت نمادهای مشهور تبعید هستند بدون آنکه «حکم تبعید» در جیب خود داشته باشند و یا مجبور شده باشند به چنین ادعاهای سخیفی که هرگز مطرح نشدند، پاسخی گفته باشند.

 

ساعت صفر

آمدن من به آلمان نتیجه یک تصمیم نبود. تصادف بود. من خود یک کشور انگلیسی زبان را به دلیل آنکه زبانش را می دانستم، ترجیح می دادم در حالی که از زبان آلمانی چیزی نمی دانستم. اینک اما، هنگامی که به سالهای گذشته نگاه می کنم، از اینکه به این کشور آمدم، خشنود هستم. کشوری با یک تاریخ متناقض. سرشار از هنر و فلسفه و موسیقی که دو جنگ جهانی هر بار آنها را در زیر سایه سنگین خود پنهان می کند. کشوری که قدیمی ترین حزب سوسیالیست و قدیمی ترین اتحادیه  کارگری جهان را دارد. کدام کشور است که با چنین پیشینه  فکری و فرهنگی و بر زمینه یک  جمهوری ناب،  در فاصله ای کوتاه هم نازیسم و هم کمونیسم را تجربه کرده باشد؟! از این کشور که تاریخ معاصرش پر از رویدادهای ناب است، بسیار می توان آموخت اگرچه نگاه نقد را در دمکرات ترین ساختار و بازترین جامعه نیز هرگز نباید فرو بست.

در چنین مجموعه ای، هنگامی که جمعه گذشته گذارم به اردوگاه مخوف «زاکسن هاوزن» افتاد، به رژیم ایران و مخالفانش و تبعیدیان و هم چنین آنهایی می اندیشیدم که این روزها سخت در کار «انتخابات» جمهوری اسلامی هستند. «زاکسن هاوزن» یکی از نخستین اردوگاه های آموزشی و کار اجباری رژیم هیتلری است که در سال 1936 تأسیس شد و به دلیل نزدیکی به برلین مقر مرکزی اردوگاه هایی به شمار می رفت که بعدها به وجود آمدند. این اردوگاه که در آن دهها هزار بیمار و معلول ذهنی و جسمی، سوسیالیست،  کمونیست، لیبرال، یهودی، کولی  و هم جنس گرا بطور سیستماتیک به قتل رسیدند، پس از پایان جنگ و تقسیم آلمان، از آنجا که در بخش شرقی این کشور و در محدوده آلمان دمکراتیک قرار گرفت، تا 1950 به همان شکل مورد استفاده ارتش اتحاد شوروی قرار داشت و بعد به موزه تبدیل شد. در بخش هایی از این موزه فیلم های اوج و افول رژیم هیتلری نمایش داده می شوند. از هلهله مردمی که پرچم صلیب شکسته را به اهتزاز در آورده اند تا گروه های فشار که به خانه و محل کسب مخالفان هجوم می برند. از سخنرانی های پرشور هیتلر و دیگر زمامداران «رایش سوم» تا ستاره های زردی که یهودیان باید بر سینه و بازو نصب می کردند و درپوش حلبی قوطی های کنسرو به رنگ آبی که زندانیان کمونیست باید به لباس خود وصل می کردند تا از دیگران مشخص شوند. تو گویی این دوران را هرگز پایانی نخواهد بود.

برای گذاشتن خود به جای آنها، برای انتقال خود از این دوران امنیت و آزادی به آن دوران وحشت و تهدید مداوم، باید از تصوری غریب برخوردار بود. چقدر آن زندانیان که فقط اندکی از آنان جان سالم به در بردند، تنها بودند. چقدر مخالفانی که در جامعه ای مدهوش و پر از فرصت طلب بسر می بردند باید تنها می بودند. چقدر آنها در این جامعه که حاضر نبود روند سقوط ناگزیر حکومتی را ببیند که زمامدارانش وعده اقتدار و پیروزی می دادند و گروه های ذینفع برایش هلهله می کردند، باید احساس یأس می کردند. آن همه هلهله چه شد؟ آن سخن سرایی ها کجا رفت؟ پس از «ساعت صفر» که تسلیم بی قید و شرط آلمان توسط متفقین اعلام شد، آن هزاران نفری که گروه های فشار و نهادهای امنیتی و موازی ساختار رسمی آلمان هیتلری را تشکیل می دادند، کجا رفتند؟ آن همه هنرمند و روزنامه نگار و نویسنده و شاعر و استاد و دانشجو و ورزشکار و روشنفکر، آری روشنفکر، که همه استعداد و توانایی خود را به کار گرفته بودند تا توجیه گران رژیمی باشند که بغل گوش آنها بطور سازمان یافته جنایت می کرد و در کوچه و خیابان و همسایگی آنها به بگیر و ببند می پرداخت، به کدام زمین فرو شدند؟

در سالنی از موزه «زاکسن هاوزن» صحنه هایی از المپیک 1936 در برلین نشان داده می شود. مخالفان نازیسم شکست خوردند: هیچ کس، نه آمریکا و نه دیگر کشورهای دمکرات اروپا، المپیک هیتلر را تحریم نکردند. گوینده فیلم می گوید: «رژیم هیتلر توانست با بازی های المپیک چهره دیگری از خود به نمایش بگذارد که با اهداف آن مطابقت نداشت». این حرف اما مربوط به سالها بعد است که معما را خود رژیم هیتلر حل کرده بود. چقدر در آن سالها تنها بودند آن کسانی که یا جان خود را در مخالفت با آن رژیم باختند و یا راه تبعید در پیش گرفتند.

امروز در آلمان از هیچ فرصتی برای یادآوری قربانیان و جنایتکاران آن رژیم، به ویژه به نسل های جوان، کوتاهی نمی شود. ما اما هنوز با همه تناقضات در صحنه های هلهله بسر می بریم. در صحنه سخن سرایی های سرمست از اقتدار. در صحنه های تنهایی. در آنجا که اهتزاز پرچم های قلابی و بدون اصالت، پرچم های ملی را به پستوها رانده  است. در میان توده ای که دیر یا زود، پس از «ساعت صفر» انگار آب می شود و به زمین فرو می رود، گویی هرگز نبوده است. در میان هنرمندان و ورزشکاران و روزنامه نگاران و نویسندگان و شاعران و استادان و دانشجویان و روشنفکران، آری، روشنفکرانی که همزمان با «ساعت صفر» همگی آب می شوند و به زمین فرو می روند، گویی هرگز نبوده اند. آنچه در آینده به جای می ماند، لکه های کپک زده توجیه است.

آن زمان، شما ای نسل های آینده، هنگامی که به موزه ها می روید و زندان ها  و شکنجه گاه ها را می  بینید و یا در کنار گورها قدم می زنید و پاسخی برای پرسش «چرا؟» و «چگونه ممکن است؟» نمی یابید، و یا زمانی که جمعیت هلهله زن و گروه های فشار و زمامداران جمهوری اسلامی و توجیه کنندگان آن را در فیلم های مستند تماشا می کنید، بدانید، ما با آنها نبودیم! ما هرگز برای «انتخاب بین بد و بدتر» همان گونه که در «انتخابات» همه رژیم های سرکوبگر رایج است، هلهله نکردیم. عقل و اخلاق اجازه نمی داد تا به این نتیجه برسیم که می  توان با تکرار «انتخاب بین بد و بدتر» روزی سرانجام خوب و خوبتر را از آن بیرون کشید! چگونه؟ بر اساس کدام حساب و منطق؟! بر اساس کدام مکانیسم، دور باطل «بد و بدتر» که بدین گونه تقویت می شود، باید به جای استحکام و دوام به ضد خود تبدیل گردد؟! شما، ای نسل های آینده، بدانید ما، بسیاری از نیاکان شما، با آنها نبودیم. برای امروز شما تلاش کردیم و در مأیوس ترین روزها، امید پروراندیم. امروز یکی دیگر از ما، امیدرضا میرصیافی، وبلاگ نویس، در زندان جان باخت. شما، ای نسل های آینده، آزادی امروز خود را نه از «انتخاب بین بد و بدتر» بلکه از مقاومت کسانی دارید که با آنها نبودند و همواره برای خوب و خوبتر زندگی و تلاش کردند و گاه در تنهایی جان باختند در حالی که جهان تماشا می کرد و «جامعه» نمی دانست از بین «بد و بدتر» که پیشاپیش انتصاب شده اند، کدام یک را «انتخاب» کند.

18 مارس 2009

 

| © 2009 | | alefbe - journalist | | berlin | | germany |