رضا پهلوی، فرصت یا خطر؟
(2)
الاهه بقراط
راستش را بخواهید
نقش خوان کارلوس پادشاه اسپانیا را خود جمهوری خواهان نسنجیده به میان کشیدند.
باید گفت اتفاقا ژنرال فرانکو دیکتاتور اسپانیا نیز سی سال پیش احتمالا تصوری
چون برخی جمهوری خواهان درباره این «شاهزاده» داشت. فرانکو به این دلیل در بستر
بیماری و در آخرین سال زندگی خود شاهزاده خوان کارلوس را به جانشینی خود برگزید
تا وی از آنجا که از نوادگان پادشاهان بوربن است، ادامه دیکتاتوری وی را تضمین
کند. لیکن خوان کارلوس که جوانی تحصیل کرده و روشنفکر بود، بلافاصله با اعلام
آزادی مطبوعات و فعالیت احزاب و برگذاری انتخابات آزاد جهت تشکیل دولت، بر
دیکتاتوری در اسپانیا نقطه پایان نهاد.
من نه تنها هیچ
احساس عشق یا نفرت نسبت به دو نظام سیاسی جمهوری و پادشاهی ندارم، بلکه در
شرایط کنونی ایران، دلیلی هم برای ترجیح یکی بر دیگری نمی یابم. لیکن به خوبی
می دانم دمکراسی و تأمین حقوق بشر و عدالت اجتماعی را در یک جمهوری به سلطنت
استبدادی و عین همان را در مشروطه پادشاهی به یک جمهوری استبدادی ترجیح می دهم
و گمان می کنم این هنر من نیست و هر عقل سالم و دمکرات چنین می کند. درک این
موضوع نیز آن چنان پیچیده نیست که مرتب آن را تکرار کرد. مگر آنکه عده ای خود
را به نفهمیدن بزنند و یا تحریف نظرات را بیشتر به سود خود بشمارند.
فرصت کدامست؟
ولی این را باید
تکرار کرد که بنا بر واقعیت جامعه ایران و غم کار و نانی که توده مردم با آن
درگیرند، برای کسی نظام سیاسی ایران هیچ اهمیتی ندارد. لیکن از آنجا که تجربه
تلخ مردم از جمهوری اسلامی و انتخاب مکرر رییس جمهوری های تدارکاتچی و مجلس های
بی خاصیت جان آنها را به لب رسانده است، و هم چنین تجربه افغانستان و عراق به
ویژه در زمینه عدم امنیت و خطراتی که یکپارچگی ایران را تهدید می کند، گرایش به
نظام پادشاهی بیش از پیش گسترش می یابد. ولی این به معنای بازگشت سلطنت یا
بازگشت به گذشته نیست چرا که هرگز هیچ کس اگر هم بخواهد نمی تواند به گذشته باز
گردد و یا گذشته را باز گرداند. این تحریف ظریفی است که از سوی مخالفان نظام
پادشاهی رایج شده و مرتب تکرار می شود.
برخی از جمهوری
خواهان که بیشتر نقش چرخ پنجم جمهوری اسلامی را در خارج کشور بازی می کنند
(یعنی بدون آنها هم کار جمهوری اسلامی می گذرد) همه کارشان را گذاشته اند و
چسبیده اند به خطر «بازگشت سلطنت»! گویی وظیفه آنان نه تلاش برای برقراری
جمهوری راستین، بلکه جلوگیری از برقراری سلطنت است! این همان سیاستی است که
بیست و هفت سال پیش از درون آن هیولای جمهوری اسلامی سر برآورد و هم امروز
ادامه و بقای آن را تأمین کرده و به آن خوراک می دهد.
من به عنوان
انسانی که زندگی فردی خود را محدود و محتوم به فنا می بینم و به عنوان یک
ایرانی، سربلندی و جاودانگی ملت ایران و آن سرزمین را آرزو دارم، از یک سو برای
یافتن رهبران ملی در میان مردگان و «مرحوم» ها به دنبال کسی نمی گردم و از سوی
دیگر در میان زندگان کسی را با ظرفیت و موقعیت رضا پهلوی نمی یابم. همان گونه
که گفتم، من در او نه شاهزاده یا پادشاه آینده، بلکه یک شخصیت سیاسی میهن دوست
می بینم که تصادفا به مشروطه خواهان تعلق دارد. اگر جمهوری خواهان یک نفر را
ارائه کنند که بتوان وی را در کفه دیگر ترازو در برابر رضا پهلوی قرار داد،
آنگاه بلافاصله باید به تأمل پرداخت که کدام یک را به مثابه یک «فرصت» بهتر می
باید برگزید. ولی جمهوری خواهان چنین فردی را ندارند و از همین رو برخی با
تحریف تاریخ به «مرحوم» مصدق روی آورده اند که به استناد زندگی سیاسی و مسئولیت
و مقام و عملکردش در دوران پهلوی ها و نیز به استناد خاطراتی که به قلم خودش
منتشر شده است، نه تنها هرگز «جمهوری خواه» نبوده، بلکه ملقب به «مصدق السلطنه»
هم بوده است. ولی کسی چه می داند؟ شاید مصدق خیال بنیانگذاری جمهوری را در سر
می پروراند. ولی درست همین گونه می توان گمان کرد که شاید در سودای «سلسله
مصدقیان» می بوده است! این همه اما تنها فرض بی پایه است نه علم و واقعیت، درست
مانند «جمهوری خواه» بودن وی! ولی حقیقت مهم این است که از یک سو او دیگر وجود
ندارد تا بتواند چیزی را رهبری کند و از سوی دیگر اندیشه جنبش ملی و استقلال و
میهن دوستی پس از گذشت نیم قرن با اندیشه دمکراسی و حقوق بشر و عدالت اجتماعی
در آمیخته و دامنه و زوایای دیگری یافته است که با دهه سی خورشیدی در ایران
مقایسه پذیر نیست. فقط از نظامی چون جمهوری اسلامی بر می آید که برنامه های
اتمی خود را عوام فریبانه با جنبش ملی شدن نفت مقایسه کند و با تکیه بر نا
آگاهی تاریخی و علمی جامعه، بر طبل جنگ بکوبد و ملت و مملکت را در برابر یک
فاجعه جبران ناپذیر قرار دهد.
کسانی هم که
مبارزانی چون اکبر گنجی و عباس امیرانتظام را با ماندلا و گاندی و غیره مقایسه
می کنند و چه بسا رهبری خود را در آنها می جویند، به این نمی اندیشند که این
مقایسه ها بس بیجاست. رک و صریح بگویم: من به عنوان یک ایرانی هرگز حاضر نیستم
زیر پرچم کسانی بروم که زمانی از مدافعان و دست اندر کاران جمهوری اسلامی بوده
اند، حتی اگر صد سال در زندان همان کسانی بسر برند که زمانی مدافع آنان بوده
اند. دفاع از آزادی آنها و استقبال از تغییر مواضع آنان که از خیمه حکومت دینی
به اردوگاه دمکراسی و حقوق بشر پیوسته اند وظیفه بی چون و چرای هر انسان آزاده
و دمکرات است، لیکن نه گاندی و نه ماندلا و نه هیچ یک از رهبران جنبش های آزادی
خواهانه هرگز در زندگی سیاسی خود اشتباه فاحشی مانند دفاع از رژیمی چون جمهوری
اسلامی و کارگزاری در آن را مرتکب نشده اند. آگاهی همواره با پذیرش مسئولیت
همراه است. هر فرد و هر مقوله ای را هم باید در جای خود قرار داد. و یکی از
بدبختی های ایرانیان همواره این بوده است که هیچ چیز را در جای خود قرار نمی
دهند و همه هم در همه کار دخالت می کنند. با احساسات تمام سر می برند و صمیمانه
دروغ می گویند.
نکته دیگر در
پذیرش رهبری رضا پهلوی این است که کسی از جمهوری خواهان طلب نمی کند رهبری یک
«پادشاه» را بپذیرند! این اندازه نقض غرض را در نخستین نگاه می توان دریافت.
مگر آنکه جمهوری خواهان پیشاپیش پادشاهی وی را قطعی بشمارند! نقش رضا پهلوی به
مثابه یک شخصیت ملی است که اهمیت می یابد. کسی چه می داند؟ شاید این جمهوری
پرانتز خونینی باشد که دیر یا زود باید بسته شود. شاید هم رضا پهلوی بنیانگذار
یک جمهوری واقعی در ایران شود و یا چون خوان کارلوس مهر دمکراسی و حقوق بشر را
بر ساختار سیاسی ایران بکوبد و افراد و احزابی که امروز مخالف او هستند، فردا
تشکیل دهندگان دولت های ملی در نظامی شوند که وی پادشاه آن به شمار می رود. چه
کسی جرأت دارد در شرایطی که اکنون ایران در آن بسر می برد، چیزی را پیش بینی
کند؟
اگر آینده را نمی
توان پیش بینی کرد، از گذشته اما می توان آموخت. ایرانیان یک بار در آستانه
انقلاب اسلامی یک فرصت تاریخی به نام «بختیار» را از دست دادند و با چشم بسته
به دامان آخرین انقلاب ایدئولوژیک قرن بیستم و تنها حکومت ولایت مطلقه فقیه در
غلطیدند. حکومتی که به آبشخور تروریسم کنونی و عامل جنگ افروزی در خاورمیانه و
جهان تبدیل گشت. این بار نباید اجازه داد برخی با لجاج بر سر عقاید ایدئولوژیک
خود مردم را به سویی برانند که یک بار دیگر فرصتی تاریخی را از دست بدهند.
ایران با سرعت به
سوی فاجعه و جنگ رانده می شود. آنهایی که هشت سال مردم را به «پروژه اصلاحات»
مشغول کردند، در سکوتی مرگبار فرو رفته اند و بزرگترین هنرشان در این روزها این
بوده است درباره «حق فناوری هسته ای» که سه سال است به بازی موش و گربه تبدیل
شده و یک «کاریکاتور» که پنج ماه پیش در یک روزنامه دانمارکی منتشر شده، خطاب
به اروپا بیانیه اعتراضی صادر کنند. آنهایی هم که تلاش می کنند با چنگ و دندان
روی درخت تنومند تاریخ یادگاری بنویسند، خوب است به این واقعیت توجه کنند که
همواره تاریخ است که شخصیت ها را بر می گزیند و نه برعکس. در غیر این صورت،
نتیجه یا کمدی (مانند بنی صدر و احمدی نژاد) و یا تراژدی (مانند قطب زاده و
امیرانتظام) از آب در می آید.
برخی ممکن است در
بده بستان های رایج ترجیح دهند در برخی موارد سکوت کنند، برخی چیزها را به روی
خود نیاورند، واقعیت را نبینند و یا کمرنگ تر از آنچه هست ببینند، لیکن واقعیت
خارج از اراده ما وجود دارد و در عمل همان رنگی را دارد که دارد. تردیدی نیست
که جنبش آزادی خواهی ایران از زهر جاه طلبی، سکه زدن به نام خود و شهوت شهرت و
نام و مقام در امان نخواهد بود. اینجاست که شاید عرفان ایرانی به معنای مثبت آن
بتواند چون پادزهر عمل کند تا بتوان همواره منافع بلند مدت میهن و مردم را بر
هیولای درون حاکم گرداند. مثلا می توان چنین اندیشید دیر یا زود همه ما بی
تردید در فنا جای خواهیم گرفت و چه خوب است تنها عشق و عمل خود را برای آزادی و
انسان و خاک بر جای نهاده باشیم. ولی آیا در سیاست می توان چنین اندیشید؟ واقعا
نمی دانم! امروز تنها این را می دانم که «همه با هم» نمی توان جنبشی را رهبری
کرد و در این بازار مکاره سیاست که هیچ کس دیگری را قبول ندارد، همراه با مردمی
که در تبلیغات پوچ محاصره شده اند و سخت گرفتار معیشت و بی خبر از خطری هستند
که در کمین شان نشسته است، رضا پهلوی نه تنها خطر به شمار نمی رود، بلکه بی
تردید تنها فرصت تاریخی است که در این شرایط وجود دارد.
07 فوریه 2006
|